-
خسته ام
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 11:23
خسته ام ... خسته از نگاه های نامفهوم ... خسته از تکرار حرفهای تکراری ... خسته از انبوه بغضهای فروخورده ... اشکهایم جواز خروج ندارند ... زبانم تحت کنترل است ... حتی چشمانم نیز به دیده های خویش تردید دارند ... بیا و قلب مرا تسخیر خود کن ... می خواهم فرمانروایش توباشی ... بگذار تا اشکهایم در پناه تو جاری شوند ... بگذار...
-
یک آرزو
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 09:47
من از دیاری می ایم که همگان رو به آسمانند و عشق نام مقدسی ست برای پرستیدن. من ازدیاری می آیم که بزرگان سوار بادبادکند و کودکان بال هایی را ازپرندگان صداقت به امانت گرفته اند تا در آسمان راستی پرواز کنند و عشق باد راهنمای آن هاست. من از دیاری می آیم که شب ها ماه هم به اندازه ی خورشید نورانیست من از دیاری می آیم که حتی...
-
لحظه ها
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 16:18
لحظه ها را با حسرت مینگرم که می افتند به خاکم! وتبدیل میشوند به وقت های طلائی ومن بی بهره ، ازاین دگردیسی ...
-
گفته زیبا..........
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 13:05
آخرین گفتار الکساندر: ((بدنم را دفن کنید، هیچ مقبره ای برایم نسازید، دستانم را بگذارید بیرون باشد تااینکه دنیا بداند شخصی که چیزهای خیلی زیادی بدست آورد هیچ چیزی در دستانش نداشت زمانی که داشت از دنیا می رفت.))
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 17:30
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی باقلم نقش حبابی بر لب دریا کشید گفتمش تصویری از لیلا و مجنون را بکش عکس حیدر در کنار حضرت زهرا کشید گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن در بیابان بلا تصویری از سقا کشید گفتمش سختی و درد و آه گشته حاصلم گریه کرد آهی کشیدو زینب کبری کشید
-
ای دل .......
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 16:49
تنها نشسته ام.... خدای من !....آنقدر خسته ام که تنها تو میدانی !...می دانی ؟!!.....یقین دارم که از عمق تنهاییم آگاهی.... با دیدگانی تار ... می نویسم ... برای تو و برای دل ! دل !....این دل تنگ و تنها ... امروز تنهاتر از هر زمان دیگری هستم..... تو هستی ! .... در تار و پود لحظاتم.... اما ... اما.....سهم من از این دنیای...
-
خدایا....
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 16:48
نمی دانم چه می خواهم خدایا ، به دنبال چه می گردم شب و روز چه می جوید نگاه خسته من ، چرا افسرده است این قلب پرسوز ز جمع آشنایان می گریزم ، به کنجی می خزم آرام و خاموش نگاهم غوطه ور در تیرگیها ، به بیمار دل خود می دهم گوش گریزانم از این مردم که با من، به ظاهر همدم و یکرنگ هستند ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد...
-
روزگارا............
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 09:17
روزگارا, که چنین سخت به من می نگری, باخبر باش که پژمردن من آسان نیست, گرچه دلگیرم از دیروزم, گرچه فردای غم انگیز مرا می خواند, لیک باور دارم دل خوشی ها کم نیست! زندگی باید کرد....!
-
و بگیریم پند از دگران . . .
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 09:08
بودند کساتی که پیش از ما ، گفتند وداع با دنیا بستند چشم را آخر بار ،گفتند یا خدا یا الله رفتند از این مهلکه بازار به سرایی دیگر ودانستن، شنیدن کی بود مانند دیدن باشد که نباشیم ، چون اینان برویم از دنیا ، بی خبر از همه جا بیخود این سو و آن سو نرویم نگذاریم به بیراهه رود ، این شاه راه هر چه خواستیم نکنیم ، هر چه گفتند...
-
ما و حکایت ما
دوشنبه 2 اسفندماه سال 1389 13:16
دکتر شریعتی آنچه میخواهیم نیستیم و آنچه هستیم نمیخواهیم ٬ آنچه دوست داریم نداریم و آنچه داریم دوست نداریم ٬ و عجیب است هنوز امیدوار به فردائی روشن هستیم
-
مردی که فقط می خواست بگوید سیب
دوشنبه 2 اسفندماه سال 1389 11:24
می خواست برود، ولی چیزی او را پایبند کرده بود. ... می خواست بماند، ولی چیزی او را به سوی خود می کشید. می خواست بنویسد، قلمی نداشت. می خواست بایستد، چیزی او را وادار به نشستن می کرد. می خواست بگوید، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند. می خواست بخندد، تبسم در صورتش محو می شد. می خواست دست بزند و شادی کند، ولی دستانش یاری نمی...
-
شعر میلاد حضرت محمد ص
دوشنبه 2 اسفندماه سال 1389 11:13
هراس و دلهره خواهد رفت همان شبی که تو میآیی همان شب آمنه میبیند درون چشم تو دنیایی همین که آمدهای از راه، قریش محو تو شد ای ماه! یتیم کوچک عبدالله! ببین نیامده، آقایی! گل قشنگ بنیهاشم، سلام بر تو ابوالقاسم دلم کنار تو شد مُحرم، ندیده خوشتر از این جایی چنان کنار ابوطالب، ستوده حُسن تو را یثرب که وحی شد به دل راهب...
-
چهطور بهتر زندگی کنیم ؟
شنبه 30 بهمنماه سال 1389 19:18
بگذارعشق خاصیت تو باشد از خدا پرسیدم:خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟ خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو.ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز . شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن . زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور...
-
لیلی
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 15:32
خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟ لیلی گفت: من. خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم. خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش. لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد. لیلی گر می گرفت. خدا حظ می کرد. لیلی می ترسید. می...
-
مملکتی داریم!!
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 13:09
فقط ١% جمعیت دنیا رو داریم، اونوقت ٣٠% کشتههای سوانح هوایی دنیا ایرانیاند، مملکته داریم؟ سوار هواپیما بشی انگار سوار عزرائیل شدی؛ اصفانیا راس میگن که دیگه بلیط دوطرفه رفت و برگشت بخری ریسک داره، باید فقط یهطرفه خرید که ضرر توش نباشه! مملکته داریم؟ بچهها دور هم جمع شدن مثلا دارن میجنگن، بهشون میگم اسم چند تا...
-
بهتـــــربن دوســــت
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 10:08
پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید ... چند تا دوست داری؟ ... گفتم چرا بگم ده یا بیست تا... جواب دادم فقط چند تایی پیرمرد آهسته و درحالی که سرش را تکان می داد گفت: تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن خیلی چیزها هست که تو نمی دونی دوست فقط اون کسی نیست که تو بهش سلام می کنی دوست...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 بهمنماه سال 1389 16:03
کردی آهنگ سفر اما پشیمان میشوی چون به یاد آری پریشانم پریشان میشوی گر به خاطر آوری این اشک جانسوز مرا آنچه من هستم کنون در عاشقی آن میشوی سر به زانو گریه هایم را اگر بینی به خواب چون سپند از بهر دیدارم شتابان میشوی عزم هجران کرده ای شاید فراموشم کنی من که میدانم تو هم چون شمع گریان میشوی گر خزان عمر ما را بنگری با...
-
خسته ام میفهمید؟!
چهارشنبه 27 بهمنماه سال 1389 13:15
خسته ام میفهمید؟! خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن. خسته از منحنی بودن و عشق. خسته از حس غریبانه این تنهایی. بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت. بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ. بخدا خسته ام از حادثه صاعقه بودن در باد. همه عمر دروغ، گفته ام من به همه. گفته ام: عاشق پروانه شدم! واله و مست شدم از ضربان دل گل! شمع را...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 بهمنماه سال 1389 09:41
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد... وسعت تنهائیم را حس نکرد... در میان خنده های تلخ من... گریه پنهانیم را حس نکرد... در هجوم لحظه های بی کسی... درد بی کس ماندنم را حس نکرد... آن که با آغاز من مانوس بود... لحظه پایانیم را حس نکرد
-
فانوس خیال
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 18:43
فانوس خیال لبریز نور شمع میسوزم و اشکهایم جاری اینجا محفل سکوت است رنگها گم شده اند کاغذی نیست که بر راهروش بنشینم و به یاد دل تو گریه کنم اشکهایم جاری به امید فردا و چراغی دیگر تا تورا دریابم
-
دلم تنگ است
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 13:31
خیال مهربان با تو هستم . هیچ کس به تو نخواهد گفت که چقدر دلتنگ تو به طلوع ها چشم میدوزم . آخر کسی به نهایت تنهایی من نمی اندیشد کسی با غربت من آشنا و همسفر نیست . تا کنون کدام نسیم به گوش تو رسیده که ندای تو گریسته ولبریز اندوه است ؟ کدام بهار؟کدام گل؟کدام افق؟ کدام موج؟کدام سحر؟کدام نوا؟کدام شعر؟کداماحساس؟ کدام...
-
تا..........
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 13:30
تا که بودیم نبودیم کسی کشت مارا غم بی هم نفسی تا که رفتیم همه یار شدند خفته ایم و همه بیدار شدند قدر آیینه بدانید چو هست نه در آن وفت که اقبال شکست
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 11:38
اشک گل هرگز از یادم نمی رود رفتن بی وداع تو را رفتی و برگشتن تو شد حسرت و اشکهای با مداد گل اکنون بیا ای صبح ورق نخورده ام نگذار که با خود به گور برم آرزوی تماشای آفتاب ....
-
ای امید دل من کجایی؟
جمعه 22 بهمنماه سال 1389 13:22
ای امید دل من کجایی همچو بختم کنارم نیایی آشنا سوز و دیر آشنایی یا بلای دل مبتلایی بیوفا بیوفا بیوفایی تو غارتگر عقل و هوشی به آزار جانم چه کوشی چو نی دارم در جان خروشی تو غارتگر عقل و هوشی به آزار جانم چه کوشی چو نی دارم در جان خروشی چه خواهم از تو جز نگاهی چه خواهی از جانم چه خواهی ندارم جز عشقت گناهی ندارم جز عشقت...
-
خدایا
شنبه 16 بهمنماه سال 1389 12:46
خدایا گر تو درد عاشقی می کشیدی؛تو هم زهر جدایی را به تلخی می چشیدی تو هم چون من به مرگ آرزوها می رسیدی؛پشیمون می شدی از این که عشق رو آفریدی!!!!!!!!!!!!
-
دلم دریای خون است وپر از امواج بی ساحل
شنبه 16 بهمنماه سال 1389 12:44
خسته ام از این همه فریاد اما بی جواب تا سحر بیداری و نالیدن از بخت خراب خسته ام از تیرگی از این سراپا کهنگی خسته ام از بودنم از بی کسی سرودنم خسته ام!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-
کاش
شنبه 16 بهمنماه سال 1389 12:41
به راستی چه سخت است خندان نگهداشتن لبها در زمان گریستن قلبها و تظاهر به خوشحالی در اوج غمگینی و چه دشوار و طاقت فرساست گذراندن روزهای تنهایی در حالی که تظاهر می کنی هیچ چیز برایت اهمیت ندارد اماچه شیرین است در خاموشی و خلوت به حال خود گریستن کاش بر ساحل رودی خاموش ، عطر مرموز گیاهی بودم چون برآنجا گذرت میافتاد به...
-
رویا
جمعه 15 بهمنماه سال 1389 17:06
بی قرارم بی قرارم بی قرار خسته ام از لحظه های انتظار بی قرار از این سکوت بی دلیل مانده ام در باغهای بی بهار با تو خواهم گفت ای معنای عشق از شکوفه از شکوه چشمه سار با تو حرفی دارم از امیدها از صدای لحظه های ماندگار تو روانی پاکتر از آبها سبزتر از باغهای بی شمار
-
تنها عاشقم
جمعه 15 بهمنماه سال 1389 16:49
نه محتاج نگاهی هستم که بلغزد بر من و نه آشفته حالی که در خویش گمشده باشد تنها عاشقم ! عاشقی بی پروا که تمام هستی اش را فدای عشق کرده و عشق را با همه دردهایش با جان و دل خریده است عاشقی که وقتی دروازه قلبش را به روی هستی گشود عشق بی محابا به او پناه اورد و تا ابد همان جا ماند تنها عاشقم ! عاشقی که اگر لحظه ای یاد عشق...
-
خدایا..........
جمعه 15 بهمنماه سال 1389 16:39
دایا معجزه کن همچو زمانی که نوزاد گریان را در آغوش مادرش جای دادی.چو زمانی که خار راهمسایه گل کردی. یا شیشه را به وجود سنگ عادت دادی. معجزه کن چو زمانی که اتش را بوی گلستان بخشیدی یاهمچو روزی که فرعون را مغلوب عصا کردی کنون خشکیده ریشه امیدم غرق شده کشتی رویاهایم شنیدم که یاد تو معجزه می کند. معجزه کن خدایا.