آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

خسته ام

 

خسته ام...خسته از نگاه های نامفهوم...خسته از تکرار حرفهای تکراری...خسته از انبوه بغضهای فروخورده...اشکهایم جواز خروج ندارند...زبانم تحت کنترل است...حتی چشمانم نیز به دیده های خویش تردید دارند...

بیا و قلب مرا تسخیر خود کن...می خواهم فرمانروایش توباشی...بگذار تا اشکهایم در پناه تو جاری شوند...بگذار تا روحم نوازش دستانت را احساس  

ند...بگذار...بگذار...بگذار...جزتو خاطر خسته ی خود را به که بسپارم ؟؟؟

فاتحه ای چوآمدی برسر خسته ای بخوان       لب بگشا که می دهد لعل لبت به مرده جان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد