خسته ام...خسته از نگاه های نامفهوم...خسته از تکرار حرفهای تکراری...خسته از انبوه بغضهای فروخورده...اشکهایم جواز خروج ندارند...زبانم تحت کنترل است...حتی چشمانم نیز به دیده های خویش تردید دارند...
بیا و قلب مرا تسخیر خود کن...می خواهم فرمانروایش توباشی...بگذار تا اشکهایم در پناه تو جاری شوند...بگذار تا روحم نوازش دستانت را احساس
ند...بگذار...بگذار...بگذار...جزتو خاطر خسته ی خود را به که بسپارم ؟؟؟
فاتحه ای چوآمدی برسر خسته ای بخوان لب بگشا که می دهد لعل لبت به مرده جان