به راستی چه سخت است خندان نگهداشتن لبها
در زمان گریستن قلبها
و تظاهر به خوشحالی در اوج غمگینی
و چه دشوار و طاقت فرساست
گذراندن روزهای تنهایی
در حالی که تظاهر می کنی هیچ چیز
برایت اهمیت ندارد
اماچه شیرین است در خاموشی و خلوت
به حال خود گریستن
کاش بر ساحل رودی خاموش ، عطر مرموز گیاهی بودم
چون برآنجا گذرت میافتاد به سروپای تو لب میسودم
کاش چون نای شبان میخواندم به نوای دل دیوانه تو
خفته بر هود مواج نسیم میگذشتم زدر خانه تو
کاش چون پرتو خورشید بهار سحر از پنجره میتابیدم
ازپس پرده لرزان حریر رنگ چشمان تورا میدیدم
کاش چون آیینه روشن میشد دلم از نقش تو و خنده تو
کاش چون برگ خزان ، رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا میکرد
در دل باغچه خانه تو