پاییـــز ...
ملکۀ زیبــــا و غمگینـی ست
پشت پنجـــــرۀ قصـــر دلتنگی ها
که غــــروب ها
با شهــــــادت هر بــــرگ
شمعـــــی روشن می کنـــد
به یــــاد معشوقـــه اش
که یک روز بــــــه سفر رفت
و هیــــچ وقت بــــرنگشت.
دنیـــــــا غلامی
خسته ام ، خسته از این زندگی . خسته ام از دویدن و
نرسیدن . خسته ام از این زندگی بی رحم که هر لحظه ساز
مخالف می زند . خسته ام از شب بیداری ها و گریه ها در این
شبهای سرد تنهایی .همدم تنهایی هایم بغض هست
بغضی که هیچ گاه دست از سرم بر نمی دارد. نه
چشمهایم دیگر سویی دارند برای دیدن ونه دستهای سرد
و بی رمقم نایی برای نوشتن ....
شب هاے پاییز
هزار بار عاشقانه تر از
شبــهاے دیـــــگر است
ایــن را از صداے خش خش برگهــــا
به زیـــــر پاے عابـــرانے فهمیدم
که شب ها تنهـــــــا قدم میزنند ...
پاییز برای بعضی ها دل انگیز است و برای بعضی ها غم انگیز…
برای من فصل سردی دلهاست…
فصل باریدن اشکها…
فصل تنهایی قدم زدن روی برگهای نارنجی…
فصل رقصاندن آتش سیگار در سیاهی و سکوت شب…
اینروزها هوای دلم هم پاییزیست…
امان از درد سکوت،امان از بیقرای های بعد از سکوت،امان از مرگ
لحظه ها در آغوش سکوت...
دردناک تر از کشتن حرف ها ،حق ها،دیده ها،ناگفته ها،امیدها در
گلو؛تکرار آنچیزی است که میخواستی بگویی اما در خودت خفه اش
کردی و
بی مراسم خاکش کردی در قلبت و حال مداوم در پی تکرارش
روانت را شکنجه میکنی...
امان از حرف های ناگفته ،امان از درد های نا شنیده ...امان از آن همه
سکوتی که لایقش نبودیم و مزارمان شد...
حال هیچ نمی شود کرد ،چرا؟چون دیگر گذشته کاری که عمری پیش
باید می کردیم وامروزه هوس پیریمان شده و بیشتر آزارمان
میدهد،حرف ها و درد دل هایی که می توانست روشنی بخش
باشد امروزه زخم است....بی علاج...چه می شود کرد؟
هیچ،در مقابل ترسی که داشتیم ،همان ترسی که به خاکمان زد، هیچ نمی
توان کرد،آخر تنها علاج ترس شجاعت است و ترسو را چه به راه
درمان مرضش؟ترسو را چه به رهیدن از دردش!؟
آه امان.
بتاب اے مه ڪه زینب دل غمین است
پریشان دل ز مرگ شاه دین است
بتاب اے مه رقیه دل ڪباب است
ز مرگ باب خود در پیچ و تاب است
بتاب اے مه تو بر گلهاے زهرا
ڪه پرپر گشته در این دشت و صحرا
بتاب اے مه ڪه اندر پاے گلها
فتاده باغبان از جور اعدا
بتاب اے مه ڪه اندر شور و شینم
پریشان دل من از مرگ حسینم
صـد بـار بہ سنـڪَ ڪینـہ بستنـد مـرا
از خـویش غــریبـانـہ ڪـَسستنـد مـرا
ڪَفتنـد هـمیشـہ بی ریـا بـاید زیست
آیـینـہ شــدم بــاز شڪستنـد مـرا
فردا تولدمه تولدم مبارک
چون تولد....
چون تولد میر سد از راه
بارها تبریک
روز ها تبریک
سال ها تبریک
میگذارد عمر از قرارم بی قراری
می نهد سر تا به پایم یادگاری
یادگاری دارد ازعمرم یادگاری
مو سپید است دست لرزان بی قراری
شعر باید گفت
حرف باید زد
تا گذاری
افتدم بر بساط سازگاری
دانم اکنون گویم این راز
دانم اکنون می زند ساز
ساز....
سازناکوک بی قراری
سالها دادن دل
دل چو کندن سخت باشد
حیف از آن روز های بی قراری
....
ساده آید
رفته آسان
از دست...
هرچه داری بر بساط سازگاری
از تنهـــایـــــــی
بـــــــه میــــــان مردم
و از مـــــردم
بـــــه تنهـــــــایی
پنــــــــاه می بــــرم
راست می گفتی نیمــــــا
"به کجای ایـــــــن شب تیــره بیاویـــــزم
قبــــــای ژنده خود را....."
تـــــو تنهایی ات را شعر می کــنی
او دود
و دیگری سکـــوت
من رو بــــــــر می گردانـــم
و بــــا گوشۀ روسری
چشم هایـــــــــــم را پاک می کنــم.
پاییز رحیمی
پاییـــز ...
ملکۀ زیبــــا و غمگینـی ست
پشت پنجـــــرۀ قصـــر دلتنگی ها
که غــــروب ها
با شهــــــادت هر بــــرگ
شمعـــــی روشن می کنـــد
به یــــاد معشوقـــه اش
که یک روز بــــــه سفر رفت
و هیــــچ وقت بــــرنگشت.
دنیـــــــا غلامی
ﺍﮔـــﺮ ﺩﻭﺑــــﺎﺭﻩ ﻣﺘـــﻮﻟــﺪ می ﺷـــﺪﻡ،
ﺑﺎﺯ ﻫـــﻢ ﺩﺭ "♥ مـــاهِ مــــهــــر ♥" ﺑـﻪ ﺩﻧﻴــــﺎ می ﺍﻭﻣــــﺪﻡ...!
ﺑﺎﺯ ﻫــﻢ ﭼﻤــﺪﺍﻧــﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ "پــایــیـــزِ ♥ مـــاهِ مــــهــــر ♥ " ﺍﺯ ﻋﺸــــﻖ ﭘــﺮ می ﮐــــﺮﺩﻡ...
ﺑﻬﺘــــﺮﻳﻦ ﺧﺎﻃــــﺮﺍﺗــــﻢ...
ﻫﻤــﻪ رنگـــــ و بــــوی پــایــیـــز را می دهـــد...
بــــوی عــــروسِ فـــصـــلــهــای ســــــال....
متولد مــاه مـــهـــر ست دیگر...
شاید همیشه سکوت کند ، اما...اما حرفهایش را در نگاهش می ریزد...دلتنگی، قسمتی از قلبش است...و صبر ، تکه ای از روحش...متولد مــاه مـــهـــر ست دیگر...عواطف و احساساتش رو در خودش می ریزد...چیزی به کسی نمیگوید...دوست دارد وقت اشک ریختن تنها باشد...متولد مــاه مـــهـــر ست دیگر فرمانروای احساسات...