آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

روی ...

                                                       روی دلای آدما هرگز حسابی وا نکن
از در نشد از پنجره، زوری خودت رو جا نکن



آدمکای شهر ما، بازیگرایی قابلن
وقتش بشه یواشکی رو قلب هم پا می ذارن



تو قتلگاه آرزو عاشق کشی زرنگیه
شیطونک مغزای ما دلداده دورنگیه



دلخوشی های الکی، وعده های دروغکی
عشقاشونم خلاصه شد، تو یک نگاه دزدکی



آدمکای شب زده، قلبا رو ویرون میکنن
دل ستاره ی منو، از زندگی خون میکنن



ستاره ها لحظه ها رو، با تنهایی رنگ میزنن
به بخت هر ستاره ای، آدمکا چنگ میزنن



عمری به عشق پر زدن قفس رو آسون میکنن
پشت سکوت پنجره چه بغضی بارون میکنن!



مردم سر تا پا کلک، رفیق جیب هم میشن
دروغه که تا آخرش، همدل و هم قسم میشن


رو دنده حسادتا زندگی رو میگذرونن
عادت دارن به بد دلی نمی تونن خوب بمونن


قصه روزگار اینه، به هیچ کسی وفا نکن
روی دلای آدما، هرگز حسابی وا نکن

 

زندگی به مرگ گفت:

زندگی به مرگ گفت : چرا آمدن تو رفتن من است ؟

         چرا خنده ی تو گریه ی من است ؟ مرگ حرفی نزد!!!

         زندگی دوباره گفت : من با آمدنم خنده می آورم

      و تو گریه من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی

     مرگ ساکت بود زندگی گفت : رابطه ی من و تو چه احمقانه است !!!

      زنده کجا ، گور کجا ؟ دخمه کجا ، نور کجا ؟ غصه کجا ، سور کجا ؟

             اما مرگ تنها گوش می داد زندگی فریاد زد :

     دیوانه ، لااقل بگو چرا محکوم به مرگم ؟؟؟ و مرگ آرام گفت :

    تا بفهمی که تو و دیوانگی و عشق و حسرت چه بیهوده اید...

 

وقتی از غربت......

وقتی از غربت ایام دلم می گیرد‎‎
مرغ امید من از شدت غم می میرد
دل به رویای خوش خاطره ها می بندم
باز هم خاطره ها دست مرا می گیرد.

وقتی دلتنگ شدی به یاد بیار کسی رو که خیلی دوست داره. .وقتی ناامید شدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی. وقتی پر از سکوت شدی به یاد بیار کسی رو که به صدات محتاجه. وقتی دلت خواست از غصه بشکنه به یاد بیار کسی رو که توی دلت یه کلبه ساخته. وقتی چشمات تهی از تصویرم شد به یاد بیار کسی رو که حتی توی عکسش بهت لبخند میزنه. وقتی به انگشتات نگاه کردی به یاد بیار کسی رو که دستای ظریفش لای انگشتات گم میشد. وقتی شونه هات خسته شد به یاد بیار کسی رو که هق هق گریش اونها رو می لرزوند.

دلتنگ


گاهی دلتنگ میشوم...


گاهی دلم فریاد می طلبد از سر شادی ، از سر غم از سر دلتنگی...


گاهی چشمانم را هدیه میکنم به هق هق های بسیار !


گاهی سرمای دستانم ، گرما را تمنا میکند.


گاهی بغزهای مداوم مسیر زندگی را پر پیچ و خم میکند و دشوار !


گاهی دلتنگ میشوم...


دلتنگ بی دقدغگی ... دلتنگ تمام روزهای کودکی ... دلتنگ لحظه های ناب عاشقی


دلتنگ دلتنگی ...

ادامه مطلب ...

آنجا و اینجا ...

اینجا آسمان ابریست ،

آنجا را نمیدانم...

اینجا شده پائیز ،

آنجا را نمیدانم...

اینجا فقط رنگ است ،

آنجا را نمیدانم...

اینجا دلی تنگ است ،

آنجا را نمیدانم...

 

هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است!

نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن ...

 

استاد دکتر علی شریعتی

...

خدایا این چه رسمیست؟

چرا دنیا پر از دلتنگیست ؟

چرا در کنار هم نیستیم و در حسرت .... دلتنگیم ؟

 شنیدم که میگویند:

                            مهم در کنار هم بودن نیست....

                                          مهم در یاد هم بودن است....  اما

           تنها به یاد هم بودن ، پر از دلتنگیست....

            پس چه فایده دارد به یاد هم بودن ها...وقتی دلتنگی! ! ؟

من اینگونه می اندیشم ......

هم باید  در یاد هم بود و هم در کنار هم .... تا دلتنگی از بین رود....

 آهااااااااااااااااااااااااااااااااااااای رفیقان:

             بودنتان را دریغ نکنید که من اینجا دلتنگم...

من و خدا...!

دیشب وقتی حالم گرفته بود و لب پنجره اتاقم ایستاده بودم و از اونجا داشتم به آسمون نگاه میکردم آروم چشمام و بستم..

وقتی ذهنم یکم آروم شد دیدم خدا داره از دور میاد پیشم!منم با حالت عصبانیت گفتم:

خدایا تو مگه بنده هات رو دوست نداری؟!مگه بعد از دمیدن روحت تو جسم مون ما رو اشرف مخلوقاتت نکردی؟!

پس چرا داری اذیتم میکنی یا به قول بقیه داری امتحانمون میکنی؟!

خدا امد جلوتر و دستامو گرفت و تو صورتم نگاه کردو خیلی مهربون بهم گفت:چی میخوای؟بگو تا بهت بدم..

منم گفتم:بیا دنیا رو قسمت کنیم!آسمون مال من ابرش واسه تو،ماه مال من خورشید مال تو،دریا مال من موجش واسه تو...

خدا هم خندش گرفت و تو چشمام نگاه کرد و گفت:

تو بندگی کن همه دنیا مال تو..من هم مال تو..

اینجا بود که وقتی چشمامو باز کردم دیدم صبح شده منم گوشه اتقم نشستمو خوابم برده

خدا کنه که خدا کاری کنه که ما همه واسش بندگی کنیم تا همه چیز داشته باشیم و هی از این و اون شاکی نباشیم.

آمین

عید قربان



عید قربان که پس از وقوف در عرفات (مرحله شناخت) و


مشعر (محل آگاهی و شعور) و منا (سرزمین آرزوها،


رسیدن به عشق) فرا مى رسد، عید رهایى از تعلقات است.


رهایى از هر آنچه غیرخدایى است. در این روز حج گزار،


اسماعیل وجودش را، یعنى هر آنچه بدان دلبستگى دنیوى


پیدا کرده قربانى مى کند تا سبکبال شود.


یا صاحب الزمان (عج)


توکه یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
عزت زیاد التماس دعا

خدا ...

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

چرا منو یادت رفته

....

در میان آنچه نوشته اند

شگفت ترین است ، دفتر عشق 

هوشیارانه به خواندنش نشستم

ورقی چند در وصف شادی

و همه دفتر پر ز غم ؛

فصل پر حجمی برای وصف هجران

بخش کوتاهی نشان از وصل یاران ،


بی نتیجه تا به پایان

سخن از رنج دوری ، اشک و غم

تا ابد شرح و حواشی

صد مجلد پشت هم

با همه اوصاف اما ، ای نظامی

آن که ره یافت و پیمود تویی ،

چه کسی این معضل حل کند

جز همان عاشق که معشوق باز یابد ؟

« یوهان ولف گانگ فن گوته »

سـر گـیـجـه ...

 

امـروز تنـهایی ام بـه تـوان تنـهایی تـاریخ رسیده است

شک لعـنتی ات را بـه کـوزه ها بـسپار

بیـا بـگو تـمام آنچه را دیگران گفـته بـودنـد ، نـمی گـویی

بیـا بـگو بلدی دست دراز کـنی و عـریـضه ای کـه نـوشته ام را زیـر بالشت خـدا بگذاری

بیـا بـگو کـه بی خیال حـرفـهای چـرت دیگـران شده ای

یـعنی بی خیال ایـن داستان های تـکراری ات ، شک و ظـن و بـد گمانی

گـاهی خیال می کـنم الان است کـه روحم بـترکد ، دلـم بـترکد ، مـغـزم بتـرکد

بـبین ایـن جور وقـت هـا یـاد خدا کافـیـست

        ایـن جور وقـت ها همـین کـه بخـندی کافیـست

        ایـن جـور وقـت ها آدم زرنـگ نـشو ، دست پیـش رو نگـیر و بـرو

مـن سالهاست زخمی همـین رفـتارها هـستم

مـن سالهاست خسته هـمین حرفـها هـستـم

مـن امــروز تنـهایی ام کـوهی شـده بــر دوشم ...

اگــر می تــوانی زیــر بـغلم را بگـیر که صـاف بایـستم

یـادت بـاشد مـن سالـهاست خـدا را در آغـوش گرفـته ام

یـادت بـاشد مـن از طـوفـان گـریـختـه ام

یـادت بـاشـد مـن بـار و بنـدیـلم را از گـذشته بـسته ام ... کـه ایـنک اینـجایم

یـادت بـاشد مـن همـیشه بـرای تـنها رفـتن و رفـتن آمـاده ام ...

یـادت بـاشد مـن روزهـاست از سلام کـردن می تـرسم

یـادت بـاشد مـن از کلمه هـای درد آور فــرار کــرده ام

سـرگـیجـه دارم ...

لــعنـت بـه سر گیـجـه هـایی کـه حـاصل این کـلمـه هـاست

کـاشکـی مـست بـودم و سرم بـه دیـوار خـورده بــود

کـاشکی کـم خـوابی و کـم خـونی بــود ...

 کـاشکی سر گـیجه داشتـم امـا سـرگیـجه ام حـاصل ایـن کـلمه هـای لـعنـتی نبـود ...

بــه مـن سلام نکـنید ... آهـای بـا تــوام ... نــزدیـک من نـشو

مــن از هـمه آدمـهای مـثل تـو گـریـخـته ام ... می تـرسم

نیمکت های دنیا را چه بد چیده اند! ....

اگر تو روی نیمکتی
این سوی دنیا
تنها نشسته ای

و همه آنچه نداری
کسی است... ,

شاید آن سوی دنیا
روی نیمکتی دیگر
کسی نشسته است
که همه آنچه ندارد تویی...

نیمکت های دنیا را چه بد چیده اند! ....

 

 

کاش

کاش میدانستی مارافرصت آن نیست که روزهای رفته را از سرگیریم و لحظه های بی بازگشت را تمنا کنیم. کاش می دانستی فردا چه اندازه دیر است برای زیستن، و چه اندازه زود است برای مردن

اگر هیچ چیز به من تعلق ندارد، هیج دلیلی ندارد که وقتم را برای جستجوی چیزهایی که برای من نیستند، تلف کنم. بهترین آن است که جوری زندگی کنم که امروز روز اول و آخر زندگی ام است

روزی از روزها
شبی از شب ها
خواهم افتاد و خواهم مرد
اما می خواهم هر چه بیشتر بروم
تا هر چه دور تر بیفتم
تا هر چه دیرتر بیفتم
هر چه دورتر و دیرتر بمیرم
نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه
پیش از آن که می توانسته ام بروم و بمانم
افتاده باشم و جان داده باشم
همین

چهارده قرن مظلومیت !!

دکتر شریعتی:یک روز بازجوی زندان(ساواک) مرا از سلولم احضار کرد.دردفتر زندان پدرپیر و زجرکشیده ام را دیدم که دوران زندانی اش به پایان رسیده بود .دست پدرم رابوسیدم. چشم هایش نمی دید و مرا نمی شناخت.گفتم: «بابا!من علی ام ! » و سپس دستش را بوسیدم. اشک هایش به رویم چکید.

سپس بقچه اش رازیر بغل گرفت و آهسته و ناتوان به راه افتاد. من همچنان نگاهش می کردم. بازجو پرسید: کجا را نگاه می کنی؟گفتم:

«چهارده قرن تشیع مظلوم را ! »