آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

و ناگهان دیدم در کنار فرعون ها و قارون ها که به بردگیمان

می خریدند و به بیگاریمان می کشیدند، دیگرانی نیز به نام

جانشینان پیامبران سرکشیدند، روحانیان رسمی.

آری این چنین بود برادر - دکتر علی شریعتی

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد

در این کلبهی ویرانه کسی جایی ندارد

اینجا که رسیدی مکن احساس غریبی

این کلبه ی ویرانه تعلق به تو دارد.......

و..

دلم یک غریبه می خواهد

بیاید بنشیند فقط سکوت کند

من هـی حرف بزنم
...

و بزنم و بزنم

تا کمی کم شود از این همه بار

بعد بلند شود و برود

نه نصیحتی نه.....

انگار نه انگار

 

خسته ام!!!

نه اینکه کوه کنده باشم!!!!

........

نه!!!!

دل کنده ام....!!!!!!

@@@


بار آخر من ورق را با دلم بر میزنم …
بار دیگر حکم کن….با دلت ،
دل حکم کن.
حکم :دل !
هر که دل دارد بیندازد وسط !!!
تا که ما دلهایمان را رو کنیم …
این دل من !
رو بکن حالا دلت را !
دل نداری ؟
بر بزن !!!

به قـــولِ حسین پناهی:

به قـــولِ حسین پناهی:

پنجره را باز کن
و از این هوای مطبوع بارانی لذت ببر ...
خوشبختانه
باران ارث پدر هیچکس نیست

دلتنگم

گاه دلتنگ می شوم دلتنگ تر از همه ی دلتنگی ها ، گوشه ای می نشینم ، و حسرت ها را میشمارم ، باختن ها و صدای شکستن ها را ، نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم و کدام خواهش را نشنیدم و به کدام دلتنگی خندیدم که چنین دلتنگم...

عارفانه

چرا مردم قفس را آفریدند؟

چرا پرواز را از شاخه چیدند؟

چرا پروانه هارا ژر شکستند؟

چرا آواز ها راسر بریدند؟

اگر این ماهی ها رنگی نبودند؟

در این تنگه به این تنگی نبودند؟

اگر همسایه ها همسایه بودند

همه دیوار ها رنگی نبودند..... 

شکستن دل

شکسـتن دل، به شکستن استخوان دنده می‌ماند؛
از بیرون همه‌چیز روبه‌راه است، اما هر نفس، درد ا‌ست که می‌کشی . . .



گذشته را اگر...

گذشته را اگر به دوش بکشی کمرت خم میشود...ولی اگر آن را زیر پا بگذاری ،

قدت بلند خواهد شد...(استعاره)

هیچ کس با من در این دنیا نبود هیچ کس مانند من تنها نبود

هیچکس دردی زدردم برنداشت...

بلکه دردی نیز بردردم  گذاشت ...

هیچ کس فکر مرا باورنکرد خطی از شعر مراازبرنکرد

هیچ کس معنای آزادی نگفت..

دروجودم رد پایش رانجست...

هیچکس آن یار دلخواهم نشد...

هیچکس دمسازوهمراهم نشد...

هیچکس .......................

وقتی از دنیا و آدمهاش خسته و نا امید شدی

برو به کوه و داد بکش ...

آیا باز هم امیدی هست ؟

اونوقته که جواب میشنوی :

" هست ، هست ، هست "

رهایم کنید........

آیا کسی هست که اشک های مرا ببیند

وصدای مرا بشنود

درد سنگینی را حس می کنم

گلویم را می فشرند این آواهای تنهاییهایم

چشمهایم خیسند وپاهایم لرزان

وهمواره نگرانم

چشم هایم پر است از صدا

ولب هایم پر است از اشک

وجودم لبالب غم است

وندایم پر زسکوت

نجاتم دهید

ورهایم کنید

این جسم خسته واین قلب ویرانگر

رهایم کنید

می خواهم پرنده ای باشم رها

رهایم کنید....

دلم تنگه!!!!!!!!!!!!!!!!

می دونی وقتی خدا داشت بدرقه ام می کرد بهم چی گفت !؟
جایی که می ری مردمی داره که می شکننت
نکنه غصه بخوری ، تو تنها نیستی
تو کوله بارت عشق می ذارم که بگذری، قلب می ذارم که جا بدی
اشک می دم که همراهیت کنه و مرگ که بدونی بر می گردی پیش خودم

..............................................................

می دانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب می شود
می دانم که نمی دانی بدون تو دیگر بهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جز انتظار آمدنت ...
انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ...
شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهیه . اما

................................................................

نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...
ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر می شد ...
کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگی ها و نبودن هایت می شد ...
کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم
و دردهایم را به گوش تو می رساندم...  بدون تو عاشقی برایم عذاب است
می دانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...
کاش می دانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...

اشک و لبخند

گاه تنها با یک ( آه ) سبک می کنم دلم ...

گاه یک دنیا فریاد هم حریفِ غمم نمی شود ...

و من ... در میانِ دریایی از قطره هایِ دلم ...

تا همیشه غوطه می خورم ...

در میانِ  اشک ها و لبخندهایی که دوستشان دارم ...

اشک ها و لبخند هایی که  ... معنایِ حیاتِ مَنَند ... 

در نگاهت...

درنگاهت چیزیست،که نمیدانم چیست؟

مثل آرامش بعدازیک غم،

مثل پیداشدن یک لبخند،

مثل بوى نم بعدازباران،

درنگاهت چیزیست،که نمیدانم چیست؟

من به آن محتاجم...!!!

تنهایی

تنهایی

http://www.myup.ir/images/90931754477045344564.jpg

تنهایی را دوست دارم.

عادت کرده ام که تنها با خودم باشم.

دوستی میگفت عیب تنهایی این است که،

عادت میکنی...خودت تصمیم میگیری،

تنها به خیابان میروی،

و به تنهایی قدم میزنی.

پشت میز کافی شاپ(!)تنها مینشینی،

و آدم هارو نگاه میکنی.

ولی من به خاطر همین حس دوستش دارم.

تنها که باشی نگاهت دقیقتر میشود و معنا دار،

چیزهایی میبینی که دیگران نمیبینند.

در خیابان زودتر میفهمی که پاییز آمده،

و ابرها آسمان را محکم در آغوش کشیده اند.

میتوانی بی توجه به اطراف

ساعت ها چشم به آسمان بدوزی و تولد باران را نظاره گر باشی

برای همین تنهایی را دوست دارم

زیرا تنها حسی است که به من فرصت میدهد خودم باشم

با خودم که تعارف ندارم!

سالهاست به تنهایی عادت کرده ام...

جاگذاشته ام دلی

هرکه یافت

مژدگانی اش تمام “زندگی ام” . . .

دلتنگی و عذاب

دلتنگی یعنی اینکه دقیقه به دقیقه گوشیت رو چک کنی و

وانمود کنی داری ساعت رو نگاه میکنی


سوختن قصه ی شمع است ولی قسمت ماست....شاید این قصه ی تنهای ما کار خداست

....
انقدر سوخته ام با همه بی تقصیری
....
که جهنم نگذارد به تنم تاثیری






خنده ی به اجبار

من اگه می خندم به اجبار عکاس است

وگرنه من کجا و خنده کجا؟؟؟؟؟؟!!!!!

این روزها غمگین تر از آنم که غم نبودنت را به گریه بنشینم

باور کن گریه کفاف دلم را نمی دهد!!!!!!!!

برای

          مرگم

                   کمی دعا کن

به کدامین گناه

به کفاره کدامین گناه اینگونه رنج می برم؟
این گرمای آتش 
کدامین دوزخ است که تنم را آب می کند؟به کدامین
 آزمون از چه رو مصلوبم؟
بگو تاوان جه را می دهم ، بگو بگو که بدانم؟
از آغاز همین بوده ام ، دگر طاقتی نیست مرا ، بگو ، 
به
 مردن نماز می برم
از چه از چه بود این همه درد این همه غم سهم من؟
پس آغاز دفتر سفید 
کدامین
 شعر نگفته است؟
من که هر چه می زنم ورق 
به
 دفتر سیاه می زنم
حال که کائنات همه بر مرگ من کمر بسته اند، چرا آن در نمی رسد؟

خدایا.....................

خدایا صدایم را می شنوی؟
من اینجام! نگاهم کن! نه اونجا نه
می تونی منو ببینی بین این همه ادم
دستم رو می گیری می خوام بیام پیشت!
می خوام بغلت کنم
می خوام تو اغوشت حرفه دلم رو بزنم!
دلم برات یه ذره شده
اما اگه دلی باشه!
چقدر من بدم..بذار بدونم نگاهم می کنی
بی معرفت! بدها هم دل دارند
نمیشه فقط خوب ها رو دوست داشته باشی پس ما چی!
خسته ام!خیلی! باور کن از این دنیا از این ادم ها ازاین....
دیگه از دیدن دوری ادم ها از خودم هم دور شدم
دیگه باورندارم من جانشین تو در زمینم!
هرروز منتظر یه اتفاق بدم
راستی امید چی بود؟مثل این که فراموشی گرفتم نه باورکن! نگرفتم
کاش بچه بودم کاش تنها غم زندگی ام عروسک پشت شیشه بود
کاش همیشه تنها بدی ادم ها تو نخریدن اسباب بازی برام خلاصه می شد
نمیدونم به خدا نمیدونم چرا دیگه ادم ها همدیگر رو دوست ندارند
نمیدونم قلب پاکی که بهمون دادی به کدوم بهانه به سیاهی فروختیم!
نمیدونم! نمیدونم !نمیدونم
می بینی قلبی که باهاش قرار بود عاشقت باشیم چه زود می شکننش!
می بینی دیگه حتی افتابگردون هم خورشیدشو تو این همه سیاهی پیدا نمیکنه!
بذار بذار پیشت بمونم
ای تو تنها خوب دنیا
بذار خوبی رو فراموش نکنم بذار
می خوام تو اشک هام رو پاک کنی
می خوام دست های گرمت قلب سردمو زنده کنه
نذار از پیشت برم من اون ادم..رو دوست ندارم!
بذار بمونم زمینت مال ادم هات!من نمی خوامش
من فقط تورو می خوام
فقط تو فقط تو!

ای کاش...

ای کـاش تـنـهــا یـکــــنـفــر...

هــم در ایــن دنـــــیــــا مـــرا یــاری کـنــد ..

ای کـــاش مـــی تـــوانــستـــم ...

بــا کـسـی درد دل کـنـــم تـــا بـگــویـــم کــه ...

مــن دیــگــر خـســتـــه تـــر از آنـــم کـــه زنـــدگــی کـنـــم

تـــا بـــدانـــد غــم شـبــهـــا یــــم را....

تــــا بــفــهــمـــد درد تــــن خــستـــه و بـیــمــــارم را .....

قــانـــون دنــیـــا تــنـــهــایـــی مـــن اســـت

تنهایی محض

و تـنــهــــایــی مـــن قـــانـــون عــشـــق اســـت....

و عــشـــق ارمــغـــان دلــدادگــیــســت......

و ایـــن ســـرنــــوشـــت ســـادگـیــســـــت


دوباره تنهایی محض...

...

آموخته ام که.... 

*با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند...

*با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند...

*از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز هم از من بیزار خواهد بود...

*تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم ...

آنچه شدم...آنچه شد

رود شدم

رانده شدم

رفتم و از قلب همه عالم ناخوانده شدم

باد شدم

آه شدم

وقت سحر موج لب آب شدم

خسته شدم

دل خون و افسرده شدم

دیر شدم

زود شدم

سوختم و بی دود شدم

نقش ببستم بر کویر

مانده از شور شدم

ادامه مطلب ...

گنجینه غم

روزی می رسد که دهانم باز و دستانم فراخ است
به روی مردمی که دردناک است دیدنشان
دل را به دریا می زنم وآنقدر می گویم تا خالی شوم
خالی از دردهای کهنه درون سینه ام
همه ی دردهایم را درون سینه ام نهفته ام... همه را
هر روز یکی بر آن می افزایم
دیروز یک درد...
امروز دو درد...
فردا دردی دیگری ...
و فرداهایی با دردی جدیدتر؛
روزی می رسد که آنقدر دهانم از حرف پر است که سیر هم نمی شوم
همه ی سال های عمرم فقط در دهانم جمعشان کردم
قورتشان نمی دهم  ولی هوایشان درون سینه ام متصاعد می شوند
مردم آن گونه که هستند نشان نمی دهند
به عبارتی توان آن را ندارند
من اما می خواهم که بگویم... که من اینم
من همینم که می بینید...
من همین گنجینه ی خاک خورده غمم،
 خفقان گرفتم؛
مرا بکشید ولی دهانم را نبندید، توانش را ندارید
بکشید وخاکم کنید ولی زنده به گورم نکنید...
حرام است زنده به گور کردن من

آنقدر...!!

فریـاد هایـم را...!!

سکـوت کرده ام...!!
... ... ...
که...!!

اگر...!!

به چشمـانم بنگرید...!!

کـر می شوید...!!

درد...

پُرم از اَشک ...

آنقَـــــــدر که ...

دُنیـــــــــا بایَد چَتـــــر بر سَرش بگــــــــیرَد ...

با احتیــــــاط مَـــــرا ورق بزن ...

تَمــــــام عاشقـــــــانه هایَم دَرد میکند (!)