آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

خدایا....

نمی دانم چه می خواهم خدایا ،


به دنبال چه می گردم شب و روز



چه می جوید نگاه خسته من ،

چرا افسرده است این قلب پرسوز

ز جمع آشنایان می گریزم ،


به کنجی می خزم آرام و خاموش



نگاهم غوطه ور در تیرگیها ،

به بیمار دل خود می دهم گوش



گریزانم از این مردم که با من،


به ظاهر همدم و یکرنگ هستند



ولی در باطن از فرط حقارت ،

به دامانم دو صد پیرایه بستند



از این مردم که تا شعرم شنیدند ،


برویم چون گلی خوشبو شکفتند



ولی آن دم که در خلوت نشستند ،

مرا دیوانه ای بدنام گفتند



دل من ای دل دیوانه من ،


که می سوزی از این بیگانگی ها



مکن دیگر ز دست غیر فریاد ،


خدا را بس کن این دیوانگی ها

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد