ز جمع آشنایان می گریزم ،
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها ،
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من،
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت ،
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند ،
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند ،
مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانه من ،
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد ،
خدا را بس کن این دیوانگی ها