آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

کاش

کاش میدانستی مارافرصت آن نیست که روزهای رفته را از سرگیریم و لحظه های بی بازگشت را تمنا کنیم. کاش می دانستی فردا چه اندازه دیر است برای زیستن، و چه اندازه زود است برای مردن

اگر هیچ چیز به من تعلق ندارد، هیج دلیلی ندارد که وقتم را برای جستجوی چیزهایی که برای من نیستند، تلف کنم. بهترین آن است که جوری زندگی کنم که امروز روز اول و آخر زندگی ام است

روزی از روزها
شبی از شب ها
خواهم افتاد و خواهم مرد
اما می خواهم هر چه بیشتر بروم
تا هر چه دور تر بیفتم
تا هر چه دیرتر بیفتم
هر چه دورتر و دیرتر بمیرم
نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه
پیش از آن که می توانسته ام بروم و بمانم
افتاده باشم و جان داده باشم
همین

چهارده قرن مظلومیت !!

دکتر شریعتی:یک روز بازجوی زندان(ساواک) مرا از سلولم احضار کرد.دردفتر زندان پدرپیر و زجرکشیده ام را دیدم که دوران زندانی اش به پایان رسیده بود .دست پدرم رابوسیدم. چشم هایش نمی دید و مرا نمی شناخت.گفتم: «بابا!من علی ام ! » و سپس دستش را بوسیدم. اشک هایش به رویم چکید.

سپس بقچه اش رازیر بغل گرفت و آهسته و ناتوان به راه افتاد. من همچنان نگاهش می کردم. بازجو پرسید: کجا را نگاه می کنی؟گفتم:

«چهارده قرن تشیع مظلوم را ! » 

دکتر علی شریعتی

عمر را به شناختن و دیدن خیلی چیزها و خیلی چهره ها میگذرانی،زندگی را شب و روز در کار تجربه کردن ها و برخوردها و راست و ریس کردن ها صدها و هزاران مشغله به سر می اوری ،اما در این میان یکی هست که به او کمتر از همه میپردازی ،یکی هست که پاک از او غافلی ،یکی هست که از همه بیشتر به تو نزدیک است و تو از همه بیشتر از او دوری ،او را یکبار هم ندیدهای ، در او نگاه نکرده ای ، به او خوب خیره نشده ای و اگر هر از چندی ،شاید یکی دو بار در تمام زندگی چشمت به او افتاده و سر راهت قرار گرفته ، نگاهت بر چهرهاش لغزیده و گریخته و باز به دیگر ها و دیگران مشغول شده ای و او را گم کرده ای و من اکنون میخواهم او را به یادت آورم ،او کیست؟

ادامه مطلب ...

بدون شرح...

 

سهراب قایق ات جایی برای من دارد

از هیاهو زمین بیزار شده ام !!

درد...

را واژه ها بیرحم شده اند...

گاه نبودنت آنقدر سنگین است که نفسم بالا نمی آید...

این ابر، سرگردان بادی شوخ و شنگ است...

هر جا برود پایان ابر گریستن است...

حلقه کن بازوان مهربانت را...

این چهره تکیده دیگر به گرمای آغوش تو نیز رنگ نمی بازد...

همیشه گفته ام:

آستانه درد من بالاست...

نمیدانم این روزها از اوج تحملم سقوط کرده ام...

یا تو با تمام عظمتت به دردهایم تکیه داده ای...

لذت می بری...

همیشه گل می کاری...

گاه نمی شود به اعتبار شانه های خیس گریست...

صدا بزن...

تمام کوهها را...

خم شوند...

این درد دیگر روی شانه هایم جا نمی گیرد...

آغوشی هم باشد ...

می بارم و می روم...

..................................

 وقتی میمیری.....

ناگهان همه عاشقت میشن و از خوبی هات میگن...

باور کن راست میگم!!!

خستــــه ام....

خستـــه شـــدم...

خستــــه شـــدم از تکــــرار ِ شنـیــدن ِ:

« مـــواظــب خــودت بـــاش »

.

.

.

تـــو،اگـــر نگـــران حـال مـن بـودی....که نمـــی رفــتی!!

می مـانــدی....!

 

×××××××××××××××××××××××××××××

برای دلم، گاهی مادری مهربان میشوم

دست نوازش بر سرش میکشم میگویم: «غصه نخور، میگذرد …»

برای دلم، گاهی پدر میشوم

خشمگین میگویم: «بس کن دیگر بزرگ شدی ….»

گاهی هم دوستی میشوم مهربان

دستش را میگیرم میبرمش به باغ رویا …

دلم ، از دست من خسته استــ


به بهـانه تـولــدم...با چندروزتاخیر

 

بـزرگ که میشــــوی....

غُصـه هایت زودتـر از خـودت،قـَد می کِشــند،

دَرد هـایت نــیز!

غــافل از آنکه لبخــندهـایت را،

در آلبــوم کـودکــی ات جــا گــُذاشتــی.....

.

.

.

.

شــاید بُزرگــ شــدن،اتفـاق خـوشـایندی نباشـد....

.

آیا میدانستید

آیا میدانستید که تـنها
در طول زمانی که این
جمله را می خوانید در
حدود 50 هزار سلول بدنتان
میمیرد و سلول های
جدید جایگزین آن می شود
؟
آیا میدانستید که در
طـول یـک ساعت قلب شما
آنقدر سخت کار می کند
کـه مــی تـــوانــد
انرژی حمل یک جسم یک
تنی به اندازه یک
کیلومتر از سطح زمین را
تامین کند ؟

ادامه مطلب ...

....

زندگی یعنی :

ناخواسته به دنیا آمدن

 مخفیانه گریستن

 دیوانه وار عشق ورزیدن

 و عاقبت در حسرت آنچه دل میخواهد و منطق نمیپذیرد ، مردن . . .

دل نوشته ای احساسی و عاشقانه

 عکس   دل نوشته ای احساسی و عاشقانه

در خزان سینه افسرد

کنون نشسته در نگاهم

تصویر پر غرور چشمت

یک دم نمی رود از یادم

چشمه های پر نور چشمت

آن گل سرخی که دادی

در سکوت خانه پژمرد

ادامه مطلب ...

(آسوده بخواب)

شــــــــبگردی می‌کنــــم.

اما صدای نفــــــــــــس‌هایـــت را از پشــــــــت

هیچ پنــــــــــــــجره و دیواری نمی‌شـــــــــنوم

آســوده بخواب نازنیــــــــــــنم

شـــــــــ ــ ـ ـــــــهر در امن و امان اســـــــت

تنها خانه‌ی من اســت که در آتــــش می‌ســـــــــــــــــوزد. ..

 

درد دل دکتر شریعتی در "زندان"

تا سحر ای شمع بر بالین من، امشب از بهر خدا بیدار باش


سایه غم ناگهان بر دل نشست، رحم کن امشب مرا غمخوار باش


آه ای یاران به فریادم رسید، ورنه مرگ امشب به فریادم رسد


ترسم آن شیرین تر از جانم ز راه، چون به دام مرگ افتادم رسد


گریه و فریاد بس کن شمع من، بر دل ریشم نمک دیگر مپاش


قصه بی تابی دل پیش من، بیش از این دیگر مگو خاموش باش


همدم من مونس من شمع من، جز تو اندر این جهان غمخوار کو


واندر این صحرای وحشت زای مرگ، وای من وای من یارکو


اندر این زندان من امشب شمع من، دست خواهم شستن از این زندگی


تا که فردا همچو شیران بشکنند، ملتم زنجیرهای بردگی

لحظه های انتظار

یارمن یوسف نیا اینجا کسی یعقوب نیست
لحظه ای چشمانشان از دوریت مرطوب نیست
ای گل زیبای من از غربتت اشگی نریخت
نازنین این جا خدا هم پیششان محبوب نیست
نوبهارم درفراقت هیچکس محزون نشد
منجی انسانیت اینجاشرایط جور نیست
گرچه در هر جمعه ای زیبادعایت میکنیم
این دعاها برزبان است و دلی مرغوب نیست

من از راه رفتن های بی تو خسته ام



من از راه رفتن های بی تو خسته ام

از این همه تنهایی و بی کسی خسته ترم

من از طلوع خورشیدهای بی تو بیزارم

از شب های بی کسی بیزارتر

پس کی تمام میشود این بی کسی های دلم

                                       یا تو به من برسی با من به مرگ برسم

....

همیشه پاییز که می شد، عاشقانه هایم فوران می کرد. نگاهم نکن. پاییز امسال عاشق نیستم !!! نگرد... ...خبری از نیمکت،خش خش برگها و پیاده رو نیست. تو شعور شنیدن از باران و بید را نداری...! اگر گوش داری، بیا تا برایت از مرگ حرف بزنم ....

 

 

 

 

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب اسب در حسرت خوابیدن گاری چی مرد گاری چی،در

حسرت مـــرگ

 

بخدا خسته شدم، میشود قلب مرا عفو کنید؟ و رهایم بکنید،

تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟ تا دلم باز شود؟! خسته ام درک کنید.

رسوای دل

همچو نی می نالم از سودای دل
 آتشی در سینه دارم جای دل


من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل

 
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل


دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل


ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل


خانه مور است و منزلگاه بوم
 آسمان با همت والای دل


گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل


در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل

به نام زن...

من زنی هستم که گویندم رهــــــــا باشم...برای هیچ و پوچ اشک نریزم!آزاد باشم و برای خود و خدایم زندگی کنم!گویند قدر لحظه لحظه های زندگی ام را بدانم...اما ای کسانی که جز حرف زدن و شعار دادن نمی دانید
جوابم دهید...!قدر کدامین لحظه ها را باید دانست؟
لحظه هایی که فکرم از آن خودم نیست و هر دم ترسیده ام
تا،کسی از راه نرسیده،افکارم را بخواند و شیپور به دست رسوایم کند؟
لحظه هایی که به امید این نشسته ام تا دیگران وجودم را درکنارشان حس کرده
و احساساتم،استعدادهایم،عشق و محبتم،غرورم،التماسم و در آخر وجودم را ببینند؟
لحظه هایی که تا نگاه خیره ام به آسمان و ستاره های چشمک زنش را دیده اند،
برچسب عاشقی و شیدایی بر من زده اند و یا
که تا صدای خنده های شادمانه ام را شنیده اند،برچسب بی حیایی بر پیشانی ام چسبانده اند؟
لحظه هایی که تا نگاه خیره نامحرمی را به روی خود حس کرده از ترس و خجالت رنگ به رنگ شده
و خود را از یه مشت نگاه هرزه پنهان کرده ام؟
لحظه هایی که به عنوان کالایی در مغازه میان جمعیتی نشسته و منتظر پسندیده شدن هستم؟
لحظه هایی که همه نگاه ها را به روی خود دیده ام و لبهایی که به اظهار نظر درباره ظاهر و لباسهایم گشوده شده اند؟
لحظه هایی که از وحشت نداشتن امنیت کنج خانه کز کرده و افسرده و سرد به وجودم لعنت فرستاده ام؟
لحظه هایی که مرا بی رحمانه ضعیفه و ناقص العقل می خوانند و میان مخلوقان خدا،خود،برترین را بر می گزینند؟
و یا لحظه هایی که اشکهایم به خاطر زدودن غبار از دلم به روی گونه هایم چکیده و به سخره گرفته شده ام؟
آری بگویید،به کدامین گناه هم نشین همیشگی من غم است؟
بگویید به کدامین گناه شوق به زندگی را در وجودم کشته اند؟
بگویید به کدامین گناه لحظه های ناب زندگی را این چنین به کامم تلخ کرده اند؟؟
به کدامین گنـــــــــــــــــــــــ ــــــــاه...؟؟؟؟؟

ذهن خسته

 

از منطق های پراستدلال خسته ام ...
از بی رحمی واژه ها که خیلی راحت میتونن قلبمو به کشتن بدن ...
نمیدونم چرا دیگه دنبال هیچ سهمی از خودم نمیگردم شایدم میخوام تو یه حراج استثنایی ذهنمو پیش فروش کنم
دلم میخواد مثل وقت هایی باشم که قرار نیست ادم مهمی باشم
مثل وقت هایی که از خودم در میرم ..

آرووم و تنها یه تیکه از وجودم .
انگار فریبم کار ساز نبود ! داشتم تلاش میکردم که بهانه خودم بشم
انگار این اخرین راه باقیمانده بود ... اما ،

اما مثل شاگرد تنبل ها دستم تو تقلب رو شد . حالا باید منتظر باشم تا یکی حلم کنه ...
نمیدونم با ته مونده ی سرمایه عاطفی ام تا کی میتونم دوام بیارم ...

اصلا میتونم دوام بیارم یا نه ؟؟؟
شاید یه تصمیم بزرگ لازمه برای فرار از این  وجود ظاهریم .

شاید ...

چی بگم

خیلی وقته خسته ام نمیدونم بهونه هام کم شدن تا تکراری هام زیاد ...
اما خاصیت تکرار اینه که مسائل بغرنج اولیه رو ساده میکنه .

حس میکنم بهانه هام کم شده ن ... بچه که بودم بی دلیل بهونه میاوردم و چه سخت بهونه هام خریداری میشد .

نمیدونم از لوسی های اون وقت چقدر هنوز تو وجودم مونده ...

اما میدونم وقتی با اشکام به هر چی که میخواستم میتونستم برسم بهترین لالایی برای ارامشم بود چقدر از اون روز ها مونده نمیدونم ...

اما هنوز هم کسی که لالایی های منو بلد باشه به بهترین روش اروومم میکنه .

بگذریم .

صدای الله اکبر اذان ظهر طنین انداز شده .

این همه با شما یه کوچولو هم با خدا .

الهی .... 

بعداز مرگم چه کسی ....


بعد از مرگم مرا در دورترین غروب خاطراتت هم نخواهی دید...

منی را که هر نفس با یادت اندیشیدم

 و هر لحظه بی آنکه تو بدانی

 برایت آرزوی بهترین ها را کردم...

ادامه مطلب ...

واژه های باران

 نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
 مثل آسمانی که امشب می بارد....
 و اینک باران
 بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
 و چشمانم را نوازش می دهد
 تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم

خدایا


سکوت خواهم کرد واز یاد خواهم برد ،

آن چه را که به پایان رسید

حاضر جوابی برنارد شاو

روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:آقای شاو وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در 

اروپا قحطی افتاده است برنارد شاو هم سریع جواب میدهد : بله . من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما 

هستید.

 

______________

 

روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:شما برای چی می نویسید استاد؟ برنارد شاو جواب داد:برای یک لقمه نان

نویسنده جوان برآشفت که:متاسفم . برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم .

برنارد شاو گفت:عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم..





دلتنگی............................

*****  دلم از برای دلتنگیهایم تنگ است *****

*****

تا کجای قصه ها باید زدلتنگی نوشت

تا به کی بازیچه بودن در دو دست سرنوشت

تا به کی با ضربه های درد باید رام شد

یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد

بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار

خسته ام از زندگی با غصه های بی شمار

آرامش

کم تــــــــوقع شده ام
نـه آغوشت را میـــــــــخواهم !
نـه یک بوســــــــــــه !
نـه دیگر بودنت را
همین که بیایی
از کنارم رد شوی کافیست ...!
مــــــرا به آرامش میرساند حتی
اصطکاک ســــــــــــایه هایمان...!

به خدا دلم گرفت.....!

                   

دلم گرفت از آدمایی که میگن دوست دارم اما معنی اونو نمی دونند

          از آدمایی که میخوان مال اونا باشی...اما خودشان مال تو نیستند...

از اونایی که زیر بارون برات می میرند و وقتی آفتاب میشه همه چیز یادشان می رود!


به فریادم برس ای اشک...!

دلم خیلی گرفته

نپرس از دوری کی...نگو از چی گرفته...!

درد غـــریبـــی

  وقتی دلم به درد میاد و کسی نیست به حرفهایم گوش کند، وقتی تمام غمهای عالم در دلم نشسته است،

  

من دیگر ناله نمی کنم قرنها نالیدن بس است

 می خواهم فریاد بزنم!

  اما اگر نتوانستم سکوت می کنم

    خاموش بودن بهتر از نالیدن است...  

 

ای کاش تنها یک نفر هم در این دنیا مرا یاری کند ، ای کاش می توانستم با کسی

  درد دل کنم تا بگویم که ، من دیگر خسته تر از آنم که زندگی کنم تا ابد غم شبهایم

   را، تا بفهمد درد تن خسته و بیمارم را ، قانون دنیا تنهایی من است و تنهایی من

    قانون عشق است و عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست.

 

وقتی احساس می کنم دردمند ترین انسان عالمم... وقتی تمام عزیزانم با من غریبه می شوند...

و کسی نیست که حرمت اشکهای نیمه شبم را حفظ کند... وقتی تمام عالم را قفس می بینم...

بی اختیار از کنار آنهایی که دوسشان دارم.. بی تفاوت می گذرد...

*تنہـــــاتــر از همیشـــــہ*

خسته تر از دل من باز در این دنیا نیست *

تاروپودم همه از رنج و پریشانی بود *

قصه زندگیم اه کمی

طولانیست *خسته از دورترین ملک خدا می ایم *با من از روز ازل همسفری اما نیست *بار اندوه مرا

شانه شب میفهمد *

مثل شب هیچ کس منتظر فردا نیست *

گرچه این مردم بی حوصله هم میدانند*

طاقتم بیشتر از برگ گلی حتی نیست * باز باید بنویسم بخدا ای مردم *مثل من هیچ کسی تنها نیست *