آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

بهونه

گاه گاهی برای این دل تنهای خود

رفیقی

با نوشته های احساسم می سازم

تا در این لاک تنهایی

بهونه ای

برای گریستن نگاه خود داشته باشم...

دلم گرفته ای خدای مهربون

دلم گرفته ای خدا دنیا برام یه زندونه

ببین تو این دنیای تو کسی با من نمی مونه

می خوام بگم خسته شدم از این همه غریبه ها

چرا نمی شه من بیام پیشه تو ای خدا خدا

به من می گفت دوستم داره اما حالا می گه برو

دیگه حالا تنها شدم دلم گرفته ای خدا

کاشکی می شد بهت بگم که من چقدر دوستش دارم

اما نمی دونم چرا اون دیگه دوستم نداره

می گه که من دوست دارم این کارا واسه خودته

نمی خوام این محبت که با یه دنیا غم باشه

دیشب تا صبح زار می زدم چرا که این طوری شده

حالا می خوام من بمیرم که شاید تورو ببینم

یک نامه از خدا.......

امروز صبح که از خواب بیدار شدی،نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:سلام؛اما تو خیلی مشغول بودی.

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.

ادامه مطلب ...

نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد...

 

 به نامش... 

من اکنون احساس می کنم،

بر تل خاکستری از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم،

تنها مانده ام.

و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم.

و اعماق آسمان ساکت را می نگرم.

و خود را می نگرم.

و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ،

این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است،

و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر

که تو این جا چه می کنی؟

امروز به خودم گفتم:

من احساس می کنم،

که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد.

همین و همین.

                                                                                                دکتر علی شریعتی

غم

غم درون سینه ام جا کرده است

قامتم را ماتمش تا کرده است

لحظه ای گر مقصد دریا کنم

بیت الاحزان رو به دریا  کرده است

گاهی.....

گاهی گمان نمی کنی ولی می شود... گاهی نمی شود که نمی شود! گاهی هزار دوره دعا بی استجابت است...گاهی نگفته قرعه بنام تو می شود! گاهی گدای گدایی و بخت یار نیست ...گاهی تمام شهر گدای تو می شود!

جملات زیبا وبا حال

                          از آدم‌ها                         

درخت را ترجیح می‌دهم

که نگاهش می‌‌کنم و دست ندارد

امابرگ‌هایش را برایم تکان می‌دهد

ثبت ﺍﺣﻮﺍﻝ ﺩﺭ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﺍﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺛﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ......... ﺟﺰ ﺍﺣﻮﺍﻟﻢ 

دلت را از “شیشه” بساز ولی به سنگها بگو دلم از “فولاد” است . . .

+.............

من اگر می آیم من هنوز از قفس خاک جدایی میسوزم پس بخوان قاصدک خسته برای دلکم
که دگر چینی نازک تنهایی من این بار شکست نه دگر فولاد شد و نه دگر ....هیچ...همین.... من همان خانه ی تاریک غمم

تنهایی

نشسته بودم  

زانوهایم در آغوش کشیده شده 

اشک میریختم 

 

درون اتاقک تنهایی خودم 

که دیوارهای آن آجر به آجر در حال بالا رفتن هستند 

خدایا بنده ات را دریاب

شور و شعوری ارزانی دار

تا درک کنم

همه آنچه را که باید

پیش از آنکه خیلی دیر شود

پیش از آنکه دیوارها آنقدر بالا بروند

که راهی برای خروج نیابم

 

Fly Away

 

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست و دلم بس تنگ است

بی خیالی سپر هر درد است باز هم می خندم آن قدر می خندم که غم از روی رود ...

من ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من بیاموزد نه

اندیشه ها را

تو روزگار رفته با این همه امیدم ببین چی سهمه ما شد!از عاشقی تباهی،از زندگی مصیبت ،از دوستی شکست ،از سادگی خیانت

اینه رسمش

چه زود شکستم،چه زود به آخر رسیدم،چه زود صبرم تموم شد،چه زود کم اوردم ،چه زود  وقت خداحافظی رسید..

سلام دوست جونای من توی پست قبلی نوشتم از خداحافظی بیذارم اما انگار وقتشه...دیگه تاب نوشتن ندارم...دیگه مجالی نمونده...وقتی دلی نیست...اشکی نیست...لبخندی نیست...پس باید رفت میخوام برم اما نمیدونم برمیگردم یا نه...دلی  که  خورد میشه موندنش بی فایدست  پس بهتر که برم...شاید برگردم اما نه به این زودی ها...شایدم...

توی این مدت دوستای خوبی پیدا کردم واسه محبتاشون ممنونم...اما بهترینم از پشت بهم خنجر زد...زخم خنجرش آزارم میده  دیگه نای نوشتن ندارم...حتی دیگه نای موندن ندارم...

از این.............

در این دنیا

 

که گه تاریک و گه سرد است

و ناگه می شود لبریز اندوه و همان گه غرق در حسرت
و گه گاهی ، هر از گاهی میان باید و شاید
که باید رفت و شاید  ماند
در این دنیا که باید بود؟ چه باید کرد؟
در این دنیا که چون دل بر کسی بندی
به ترفندی همه دل بستگی هایت حبابی پوچ برآب است
چه باید کرد؟
من آواره خسته، در این دنیا، در این ویرانه، وانفسا
به دنبال چه میگردم نمی دانم، و یا شاید که
میدانم و می ترسم ...............
میترسم
میترسم از این ظلمت، از این تاریکی بی حد
و بیزارم از این دل بستن و کندن
از این ماندن ولی رفتن
وزین عشق پر از نفرت
از این سرگشتگی هایم
از این دنیا، از این تکرار
بیهوده ولیکن سخت
پا برجا
چه بیزارم،
چه بیزارم از این ماندن
و این گه گاه و گاهی ها
و شایدها
 
 
 

ای ..........

این روزها که میگذرند هر روز

بیشتر از هرروز بیقرار آمدن توام!

بی قرارم که این تن نحیف و تبدارم بی تاب تر از هر وقت

سراپا چشم شده در امتداد لرزش رقصان انگشتانت.

بی قرارم که گوشه نشین خانه دلت شدم

که اگر نیایی ، که اگر دیر باشد روز آمدنت (میسوزم).

بی قرارم که دوست دارم واژه باشی روی لبم

موسیقی خواب دالان گوشم باشی و  

پلک خیسم را با ابر سنگین نگاهت  خواب کنی!

 باورم کن!

وصیت نامه عاشقانه


قلبم تقدیم به تو عزیزم
  

شاید روزی فرا برسد که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای
که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است
و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.
آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است

و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.
ادامه مطلب ...

به یاد خدا

به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن .کسی هست

که عاشقانه تو را مینگرد و منتظر توست .


اشکهای تو را پاک میکند و دستهایت را صمیمانه می فشارد تو را دوست دارد

 فقط به خاطر خودت، و اگر باور داشته باشی میبینی ستاره ها هم با تو

 حرف میزنند.


باور کن که با او هرگز تنها نیستی فقط کافیست عاشقانه به آسمان نگاه

کنی


خون وافسانه

نیست یاری تا بگویم راز خویش

ناله پنهان کرده ام در ساز خویش

چنگ اندوهم، خدا را زخمه ای

زخمه ای تا بر کشم آواز خویش

 

بر لبانم قفل خاموشی زدم

با کلیدی آشنا بازش کنید

کودک دل رنجهء دست جفاست

با سر انگشت وفا بازش کنید

می شود................

گاهی می شود با دست های خالی هم دوست داشت

بی تکلف،

بی ریا،

ساده اما صمیمی

لازم به آرشیو تاریخ نیست.

لیلی و مجنون،فرها د و شیرین

می شود آری،

                     با همین دست های خا لی هم دوست داشت...

عدالت کجای این دنیاست؟؟

خداجون عدالت کجای دنیاته؟؟؟

آن یکی چشم تا بگشود اشک چشم مادرش از غم شد سرازیر......

ای خدا نان خوری دیگر

از کجا آرم خورانم کودکانم را؟؟؟

ادامه مطلب ...

در انسانی که هیچ نیست

در غمی که اشک نیست، در شادی که لبخند نیست، در بغضی که ناله نیست، در دردی که آه نیست، احساس کجاست؟در احساسی که حس نیست، در دلی که عشق نیست، در دوستی که محبت نیست، در صداقتی که راستی نیست، زندگی کجاست؟در زندگی که هدف نیست، در هوایی که باد نیست، در خاکی که آب نیست، در باغی که گل نیست، انسان کجاست؟در انسانی که هیچ نیست، در سفره ای که نان نیست، در زمینی که جا نیست، در دنیایی که رحم نیست، مرگ کجاست؟ 

زندگی.............

زندگی چیست ؟ اگر خنده است چرا گریه میکنیم ؟ اگر گریه است چرا خنده میکنیم ؟ اگر مر گ است چرا زندگی می کنیم ؟ اگر زندگی است چرا می میریم ؟ اگه عشق است چرا به آن نمی رسیم ؟ اگه عشق نیست چرا عاشقیم   

خیلی حرف ها هست که نباید گفته شود و خیلی کلمه ها که باید در برابرش سکوت کردو باز هم چیزی نگفت و خیلی حرف ها هست که نباید شنیده شود و نباید به گوش کسی برسد.خیلی از حرف ها
در صفی طویل در کوچه ای بی بازگشت باید بمانند تا در مسیر خود جمله ای را را به رهگذر خبر دهند.

((آﻧﺘﻮنی رابینز))

به این باور رسیده ام که همه شکست ها و ناکامی های گذشته ام

پایه ای برای ادراکاتی بوده اند که توانسته اند سطح جدیدی از

زندگی ام را که اکنون از آن لذت می برم بیافریند


...دلم تنگ است:

دلم تنگ است از این دنیا چرایش رانمی دانم

من این شعر غم افزا را شبی صدبار می خوانم

چه می خواهم از این دنیا ،از این دنیای افسونگر

قسم برپاکی اشکم جوابم رانمی دانم

شروع کودکی هایم، سرآغاز غمی جانکاه

از آن غم تا به فرداها پراز تشویش ،گریانم

ادامه مطلب ...

خدایا....

عمری در این دنیا منتظر ماندم و چشم به راه بودم کسی نیامد

چشمانم را به در دوختم ،کسی پشت در نبود

گریستم ، کسی اشکهایم را پاک نکرد

حالا به دنیای دیگر چشم دوخته ام وبرای لحظه مرگ به انتظار نشسته ام ،

  خدایا پس کی دستان مرگ اشکهایم را پاک خواهد کرد ،

 خسته ام از این هوای ابری ،

چقدر حقیرند مردمانی که نه جرات دوست

داشتن دارند,نه اراده ی دوست نداشتن,نه

لیاقت دوست داشته شدن و نه متانت دوست

داشته نشدن با این حال مدام شعر عاشقانه

میخوانند...

برگی از زندگانی پیامبر اکرم (صل الله علیه وآله وسلم)

دیر کرده بود.

هیچ وقت برای نمازجماعت دیرنمی آمد.نگران شدند و رفتند دنبالش.

توی کوچه باریکی پیداش کردند.دیدند روی زمین نشسته،

بچه ای را سوار کولش کرده و  برایش نقش شتر را بازی میکند.

- ازشما بعید است نماز دیر شد!

رو به بچه کرد وگفت:  شترت را با چند گردو عوض میکنی؟

و بچه چیزی گفت.

گفت : بروید گردو بیاورید و مرا بخرید.

                             کودک می خندید وپیامبر هم....

 

قلب من خاکستریست......

در چشمانم تنهاییم را پنهان میکنم..... 

دردلم دلتنگیم را...... 

درسکوتم حرفهای ناگفته ام....... 

درلبخندم غصه هایم را.......دل من چه ساده مینگرد...... 

....ساده می خندد....دل من از تبار دیوارهای کاه گلی است.....که ساده می افتد.....ساده میشکند.......و.......ساده میمیرد....