آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

دکتر علی شریعتی

عمر را به شناختن و دیدن خیلی چیزها و خیلی چهره ها میگذرانی،زندگی را شب و روز در کار تجربه کردن ها و برخوردها و راست و ریس کردن ها صدها و هزاران مشغله به سر می اوری ،اما در این میان یکی هست که به او کمتر از همه میپردازی ،یکی هست که پاک از او غافلی ،یکی هست که از همه بیشتر به تو نزدیک است و تو از همه بیشتر از او دوری ،او را یکبار هم ندیدهای ، در او نگاه نکرده ای ، به او خوب خیره نشده ای و اگر هر از چندی ،شاید یکی دو بار در تمام زندگی چشمت به او افتاده و سر راهت قرار گرفته ، نگاهت بر چهرهاش لغزیده و گریخته و باز به دیگر ها و دیگران مشغول شده ای و او را گم کرده ای و من اکنون میخواهم او را به یادت آورم ،او کیست؟

خودت!

زندگی همچون یک شاخه شلوغ و پر اثاث و در هم و بر هم است و تو در آن غرق.این تابلو را به دیوار مقابل میزنی،آن قالیچه را جلو پلکان میاندازی،راهرو را جارو میکنی،مبل ها به هم ریخته است ،هنوز اطاق پذیرایی را گردگیری نکردهای ،در آشپزخانه واویلاست و هنوز هم مارهات مانده است . یکی از مهمان ها که الان می آید نکته بین و بهانه گیر و حسود است و چهار چشمی همه چیز را می پاید ،از این اطاق به آن اطاق سر می کشی ، از حیاط به توی هال می پری ،از پله ها ، به طبقه بالا میروی ، برمی گردی ،پرده و قالی و سماور ومیوه و حسین ومهین ....غرقه در همین کشمکش ها و گرفتاریها و مشغولیات و خیالات و میروی و می آیی و میدوی و می پری که ناگهان ،سر پیچ پلکان جلوت یک آیینه است ،از آن رد مشو ،لحظه ای همه چیز را رها کن ،خودت را خلاص کن ، بایست و با خودت روبرو شو ، نگاهش کن ،خوب نگاهش کن ، او را می شناسی ؟دقیقا ور اندازش کن ، کوشش کن درست بشناسی اش ، درست بجایش آوری ، فکر کن ،ببین این همان است کگه می خواستی باشد؟ اگر نه پس چه کسی و چه کاری فوریتر و مهمتر از اینکه همه این مشغله های سرسام آور و پوچ و روز مره و تکراری و زود گذر و تقلیدی و بی دوام و بی قیمت را از دستت و دوشت بریزی و به او بپردازی ، او را درست کنی ،فرصت کم است ،مگر عمر آدمی چند هزار سال است ؟

چه زود هم میگذرد ،مثل صفحات کتابی که باد ورق میزند .آنهم کتاب کوچکی که پنجاه شصت صفحه بیشتر ندارد ، تازه چقدرش مانده است ؟جلد دومی هم ندارد ،هر صفحه ای هم که ورق میخورد باد میبرد !

چه آگاهانه نام گذاری کرده است اسلام ،زندگی آدمی در این جهان را :"خانه بلا " و چه پر معنی است این واژه "بلا " ! بلا هم به معنی رنج است و مصیبت و سختی و هم به معنی آزمایش است و هم از ریشه محنت، یعنی چه ؟ یعنی آدمی به این جهان می آید تا با سختی و غم آزمایش دهد !رنجیده ها ، بی طاقتها ، نوحه سراعها ، بی صبرها، غمگین ها و همه آنها که از غم وسختی میترسند و میگریزند و ناله سر میدهند و میگریند و به دنبال تسکین و تخدیر و غفلت و فراموشی می گردند ، همه رفوزه هایند. در کاروان این امتی که به سوی ابدیت ،حقیقت ، مطلق و کمال یعنی خدا روان است،عقب می مانند و خسته لنگ و نالان و تنها و سپس در صحرای عدم و مرگ و پوچی جان میدهند و هیچ میشوند . منزلهای آینده و افقهای باز و چشم اندازهای زیبا و آبادیها و چشمه سارهاس زلال و خرم را هرگز نخواهند دید .قعر جهنم همین جاست ،درجات بهشت همانجاهتا!بی رنجی مرگ است و شادی مدام جهل. بودا زندگی را انبوهی از رنج ها میبیند و قرآن تصریح میکند که :

"مسلم است که آدمی را در رنج آفریدیم "

اما بودا رستگاری را در رهایی از رنج میبیند و اسلام ، برعکس ، رستگار ی را در صیغل خوردن و گداختن و خوب پروردن رنج.رنج نیرویی است که آدمی را از پوسیدن در مرداب آرامش و رفاه و بی خیری مانمع میشود و روح را بر می انگیزد تا همچون لایه رسوبی سیل بر روی خاک ،سفت و خشک و سفال مانند نشود .بودا میخواهد که طلای غش دار و فولاد خام را از کوره نجات دهد!

این چه نجاتی است،این از آنگونه نجات های کاذب است که تریاک و الکل و ... به جوانان امروز می بخشد .آرامشی ناشی از بی خبری ، جهل بی حسی و فلج !رستگاری در کمال است و بینایی و حرکت و هر چه بیشتر حساس شده و هر چه بیشتر هوشیار و بیدار گشتن .

سوگند به خورشید و پرتو رخشانش ،سوگند به ماه آنگاه که از پی خورشید می رسد ،سوگند به شب که خورشید را فرو می پوشد ، سوگند به آسمان و آنچه بر پایش داشته است ، سوگند به زمین و آنچه گسترشش داده است ، سوگند به نفس خویشتن آدمی ،(خود) و آنچه راستش ساخته است و سپس استعداد فساد و تقوا را در آن نهاده است که:

قد افلح من زکیها

آن دهقانی خوب حاصل بر میگیرد که بذر جان خود را خوب پرورش داد ،از رنج کود داد و از عشق آب و آن را به برگ و بار نشاند .

و قد خاب من دسیها

و ناکام و ورشکسته و بی حاصل ماند ،دهقانی که این بذر خدایی را _خود را_در زیر خاک و خاشاک و لجن پنهان کرد و از سوزش آفتاب و سیلی باد، محروم ساخت که خورشید و ماه و شب و روز و آسمان و زمین همه برای آنند تا آن دانه قدسی را که خدا در فطرتت نهاده است ، از انبوه خس و خاشک و گرد وخاک این کویر بیرون کشی و پرستار باشی و در پایش ،با صد چشم باز بنشینی و آب و آفتابش دهی تا بشکفد و جوانه زند و بروید و ثمر دهد و وای اگر در این کار از این آیت خدایی سختس و رنج غافل مانی !که هر که از آن خوب تغذیه کند و بداند که چگونه تجربه کند و آن را بچشد و بیاشامد ، به زلال روح می رسد و شکوفایی فطرت و کمال خصلت و صفای وجودی و خلوص ذات و بالاخره اخلاص ! و مگر در زندگی بالاتر از این ها چه لذتی هست؟

 

نظرات 1 + ارسال نظر
امید شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:08 ب.ظ http://garmak.blogsky.com/

دکتر را دوست دارم
همیهش حرفهایش برای زیبا بوده است

درود بر شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد