آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

عجیب است دریا !!! 

 همین که غرقش می شوی ... 

 پس می زند تو را !!!

 پاهایم مسافرند...


دلم راه نمی آید!!!!

ادما..

آدمــا گاهــی لـــازمه چنــد وقــت کــرکــره شـونـو بکشــن پــایین

یــه پــارچــه
ســـــیــاه
بـزنـن درش و بنـویســـــــــن

کســـی نمــــرده ، فقــــط دلــــم گـــ
ــرده ، فقــــط دلــــم گـــرفتــــه

آه ...

کاش بودی و

می فهمیدی

وقت دلتنگی

یک آه

چقدر وزن دارد…

مرگ....

خســــ ـــــته ام

انقدر خسته که نای نوشتن ندارم

دلم خسته تر

انقدر خسته که نای شکستن ندارد

من و دلم باهم خسته ایم

ای خدای خسته دلان

به من و دل خسته ام

ارامشی ده

ارامشی همیشگی

ارامشی از جنس مرگ

بغض هایم را نگه میدارم. بعضی وقت ها سبک نشوم سنگین ترم…



روی قبرم بنویسید

روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت
زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت
چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم
آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت
روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت
او کسی بود که از غرق شدن می ترسید
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت

هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد

دختری ساده که یک روز کبوتر شد و رفت

خدا

هیچکس نفهمید

که خداوند هم تنهاییش

را فریاد مے زند ،

قل هو الله احـــــد!

همیــــشه جایی در حوالی دلتــنگی من جــاری می شــوی…
جــاری می شــوی در ابـــریِ چشــمانـــم…
و می بـــاری آنقــدر تا زلال شـــوم…
تا آســمانی شــود هــوایِ دلــم…
آنقــدر که با همـــه روحـــم حــس کنـــم…
داشتــــن تو …
می ارزد…
به تمـــام نداشــته هـــای دنیــــا…

چه کسی می خواند نگاه خسته ام را

چند وقتیست هر چه می گردم . . .


هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم .


نگاهم اما . . .


گاهی حرف می زند ،

گاهی فریاد می کشد .


و من همیشه به دنبال کسی می گردم . . .


که بفهمد یک نگاه خسته چه می خواهد بگوید . . .

این روزها

زندگی را سرد

سر میکشم

طعم بیهودگی می دهد و اجبار...

سکوت

من سکوت خویش را گم کرده ام .
لاجرم در این هیاهو گم شدم .
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه ی مردم شدم !
در پناهت برگ و بار من شکست
تو مرا بردی به شهر یادها 
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریادها !
گم شدم ، در این هیاهو گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من ؟
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من !

من فردا فهمیدم که فردا را امیدی نیست ...

و همین آغاز زیباست

و پایان را هیچ گاه امیدی نیست

که تو به سر آغاز پاک و خالص بودن می رسی

و من سجاده ی عشق ورزیدن به تو

من هرگز از تو نمی خواهم که با من به انتهای جاده برسی

تنها آرزویم این است که دراین جاده عشق را لمس کنی و محبت پاک و ناب را

پس بیا آغاز کنیم راهی را که پایانی ندارد

بیا به امروز بیاندیشیم ، فردا را امیدی نیست .


دل

پازل دل کسی روبهم ریختن هنر نیست

هروقت باتکه های شکسته دل یه نفر

براش یه پازل جدیدی ساختی هنرکردی

هرآنچه خواستم نیامدبه دست

چونکه بیگانه بودم به این دنیای پست

پی آب بودم کوزه به دست

چونکه آب یافتم،کوزه شکست.

مادرم...

آزارم میدهد آن منظره که مادری کودکش را سیلی میزند

ولی کودک باز هم دامانش را رها نمیکند

کجاست آن قاضی تا حکم کند که

 سرچشمه محبت کودک است یا مادر....!

خدای من...
نمی دانم دل آدم های این روزگار را
 کوچک آفریدی
یا
غم ها خیلی بزرگ هستند...

برای بعضـــی دردها نه میتوان گریــــــه کَــرد...

نه میتوان فریــــــآد زد :

برای بعضـــی دردها

فقـــط میتوان

نگــــاه کَرد

و بی صـــــدا شکست .  . 
.

لعنت

لعنت به همه ی قانون های دنیا
که در آن شکستنِ دل
پیگردِ قانونی ندارد.

خدایا

خدایا خسته
از زنده بودن...
ازدلتنگی...
ازانتظار...
ازشعر...
ازنوشتن...
از این جان بیرمق
که اسیر تن خسته اس
کجاســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت رحمت خدایی ات...!!!

آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛

برای آنها تنها نشانه ی حیات؛

بخار گرم نفس هایشان است!

کسی از کسی نمی پرسد : آهای فلانی!

از خانه ی دلت چه خبر؟! گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز؟ ......

رد پاى کسى که آرامشم را بهم زده بود را دنبال کردم...



به خودم رسیدم!!!!

آرزوی سـاده


روزی اگـر نـبـودم ،

تـنـهـا آرزوی سـاده ام ایـن اسـت ;

زیـرلـب بـگویـى :

یـادش بـخـیـر

به دنبال خدا نگرد...

خدا در بیا بانهای خالی از انسان نیست ...

خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست ...

خدا در مسیری است که به تنهایی آن را سپری می کنی نیست ....

برای کنار هم گذاشتن واژه ها٬

دست قلمم بیش از آنچه فکر کنی خالی است


و بیش از آنچه فکر کنی احساس می کنم به نوشتن مجبورم
!

شاید این هم خاصیت ِ داشتن این صفحه ی مجازی است ؛


میان جاده که می آمدم ، سرم پر از فکر بود


فکرهایی از آن دست که به هر نیمه ای که می رسیدم


احساس می کردم بیش از این رخصت پیش رفتن ندارم


چیزهایی مثل ِِ


آینده


رفتن


ماندن


حالا اما اندیشه ای نیست برای به واژه آوردن


شاخه گل سرخ


به خانه می رفت

با کیف و با کلاهی که بر هوا بود

چیزی دزدیدی؟ پدرش گفت..

دعوا کردی باز؟ مادرش پرسید..

وبرادرش کیفش را زیر و رو می کرد

در پی آن چیز که در دل پنهان کرده بود..

تنها مادر بزرگش دیده بود

شاخه گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش

و خندیده بود..


حسین پناهی

برو

به رسم شهر دلتنگم نگاهم را زیارت کن

نگاه پرنیازم را به چشمانت تو دعوت کن

تو می گفتی اگر رفتم حلالم کن غمی دارم

برو باشد ولی من هم خدا و عالمی دارم

برو باشد ولی شب ها اگر دیدی بد آهنگ است

بدان من گریه می کردم ،از دنیا دلم تنگ است

من از دنیا گله مندم که از مهر تو کم دارم

ببین یک خواهشی دارم مرا در خود کمی حل کن

نگو رفتن خداحافظ، کمی دیگــر معطــل کن

این روز ها

این جا رسم عجیبی حاکم است..

بغضت که می گیرد...

همه تبر به دست ...

با تمام وجود ضربه میزنند..

تا که اشکت را در بیاورند...

گاهی ...

حتی نباید خنده کنی...

اینجا...

گاهی لبخند..

بهایش دهان پر از خون است..

میدانی...

مثل دیگران بشوی بهتر است...

خنده هایت و بغض هایت..

باید حسابگرانه باشد...

از سر دلتنگی ...گریه هم نکن...

این روز ها جواب نمیدهد...

این روز ها نه سکوت جایز است...

نه فریاد دردی را دوا می کند...

مانده ام...

بین دوراهی ...عقل و احساس...

که گر سکوت کنم...

گرگ ها حمله میکنند...

و گر فریاد بزنم...

حرمتی...هر چند که ظاهری...

باقی نمی ماند..

زندگی

زندگی یعنی : ناخواسته به دنیا آمدن ..... مخفیانه گریستن...... دیوانه وار عشق ورزیدن..... و عاقبت در حسرت آنچه دل میخواهد و منطق نمیپذیرد مردن.....

اگر خواستی بدانی که چقدر ثروتمندی ،


هرگز پول هایت را نشمار ،


قطره ای اشک بریز . . .


و دست هایی که برای پاک کردن اشکهایت می آیند را بشمار . . .


این است ثروت واقعی . . .