آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

شاخه گل سرخ


به خانه می رفت

با کیف و با کلاهی که بر هوا بود

چیزی دزدیدی؟ پدرش گفت..

دعوا کردی باز؟ مادرش پرسید..

وبرادرش کیفش را زیر و رو می کرد

در پی آن چیز که در دل پنهان کرده بود..

تنها مادر بزرگش دیده بود

شاخه گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش

و خندیده بود..


حسین پناهی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد