آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

این روز ها

این جا رسم عجیبی حاکم است..

بغضت که می گیرد...

همه تبر به دست ...

با تمام وجود ضربه میزنند..

تا که اشکت را در بیاورند...

گاهی ...

حتی نباید خنده کنی...

اینجا...

گاهی لبخند..

بهایش دهان پر از خون است..

میدانی...

مثل دیگران بشوی بهتر است...

خنده هایت و بغض هایت..

باید حسابگرانه باشد...

از سر دلتنگی ...گریه هم نکن...

این روز ها جواب نمیدهد...

این روز ها نه سکوت جایز است...

نه فریاد دردی را دوا می کند...

مانده ام...

بین دوراهی ...عقل و احساس...

که گر سکوت کنم...

گرگ ها حمله میکنند...

و گر فریاد بزنم...

حرمتی...هر چند که ظاهری...

باقی نمی ماند..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد