آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

12 اردیبهشت

سپاسگزار همچون معلمی هستم که اندیشیدن را به من آموخت نه اندیشه ها را . . .

 

نگار

به عشق کسی نیاز ندارم

بهدوستی کسی نیاز ندارم

نیازمند کسی هستم که مرابفهمد


حکایت من حکایت کسی بود که عاشق دریا بود اما قایق نداشت

دلباخته سفر بود اما همسفر نداشت

حکایت کسی است که زجر کشید اما زجه نزد زخم داشت و ننالیدگریه کرد اما اشک نریخت

حکایت من حکایت کسی است که پر از فریادبود اما سکوت کردتا همه صداها را بشنود

حکایت تو حکایت کسی است که عاشق دریا بود اما هیچ وقت نفهمید قایق دارد

دلباخته سفر بود اما هیچ وقت نفهمید همسفر دارد

زجر کشید اما نمیدونست که زجه هاش را یکی دیگه میزنه

زخم داشت ناله هاش را یکی دیگه میزد

گریه کرد اما هیچ وقت نفهمید که یکی زودتر از اون گریه کرده و اشک ریخته

پر از فریاد بود اما سکوت کرد و هیچ وقت نفهمید یکی دیگه هست که تو اوج سکوت صداش را بشنوه

چرا

من هم 

نه راه پس نه راه پیش 

تنها

دلمرده

از لحظه ای که تنها شدم 

هیچ چیز تهی شدنم را پر نکرد 

تو 

ابتدا تو 

انتها تو 

معبود تو 

خطوط ،معنی،رنگ ، بوم ،دوردست نیلی صاف  آسمان ، امید

                                                                           تو بودی 

                                                                                     نازنین تو بودی

چرا شکستی 

چرا وقتی من اتوبوسی میبینم پر از مسافر

هنوز روحم پرواز میکند

پر از شوق میشوم

و چرا

چشمانم پر از اشک...

هنوز

منم مثل تو مات این غصه ام

نشسته ایم تا اجابت کنی

منتظر تا معجزه ای از سوی تو 

دیگر بار

نشانه ای به ارمغان آورد

من به سوی تو می آیم


من  دست در دستان مهربان ابرهای پلکهایم میگذار

 نیازم اجابت میشود

  میبارم ،میبارم ، هر شب 

                            هرروز

 برای آنکه دور است از این روزها

                           از 

                           من ،از مریم ،

                           از امید

                            از آرزو هام

 چه بیهوده مینویسم 

برایش 

شاید یکروز 

شاید بخواند                            

چشمان دریایی

آنقدر اشک هایم را در درونم ریختم ,
هر کس مرا می بیند
می گوید چشمهایت شبیه دریاست !!!

سکوت.......

چقدر حرف هست و من فقط سکوت میکنم
آمدنت را سکوت کردم.
داشتنت را سکوت کردم.
رفتنت را سکوت کردم.
انتظار بازگشتت را هم.....
حالا نوبت توست...
باید در سکوت به تماشا بنشینی
سوختنم را

خدایا میدانی قلب من چه کشیده

من می دانم

دلم تا همیشه در وسط ترین

نقطه ی زندگیت جا مانده است ...

جایی بین خواستن و نخواستن ...

جایی بین بودن و نبودن ...

جایی بین رفتن و نرفتن ...

جایی بین ....... این نقطه های خالی ...

جا مانده ام

آرامش خیال

آرامش خیال مرا به هم زده است

هوای تو که دوباره به سرم زده است

 

راز دل مرا بر ملا کرده اشکی که

روی گونه های کبودم قدم زده است

 

هر قدر دلتنگتر می شوم کمتر اشک می آید

انگار یکی چشمهای مرا سم زده است

 

چین و چروک های موازی روی پیشانی ام

نشانه های پیری مرا رقم زده است

 

در اضطراب حضور تو من چقدر لرزانم

شبیه موج زلزله ای که به بم زده است

 

نیستی و من اینجا فقط افسوس میخورم

دندان من چه زخم ها که بر لبم زده است!

ای کاش همه به جایی برسیم که هر روز بگیم :


ای فردا هر چه می توانی کن ، که امروز


 را به تمامی زیسته ام ...!

خیال

از این میعادگاه تکراری خسته ام!

بیا این بار جای دیگری قرار بگذاریم،

برای با هم بودن،

                 جایی جز خیالم...!!!

ام____________روز...


 

امروز دلم دوباره شکست….


از همان جای قبلی…!


کاش می‌شد آخر اسمت نقطه گذاشت تا دیگر شروع نشوی….


کاش می‌شد فریاد بزنم…

 پایان!


دلم خیلی گرفته!….


اینجا نمی‌توان به کسی نزدیک شد!

 آدمها از دور

دوست داشتنی ترند!

جمله جالب

 

نظرتون در مورد این جمله چیههههههههههههههههههههههههههه

دکتر شریعتی

 ماندن، سنگ بودن است و رفتن، رود بودن .


بنگر که سنگ بودن به کجا می رسد جز خاک شدن ،


و رود بودن به کجا می رود جز دریا شدن ...

..عکس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات کام ------------- bahar22.com ------------ عکس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

خدایا

خــــــــــدایا
خواستم بگویم تــنهایم
اما...
نـــــــــــگاه خندانت، مرا شــرمگین کرد
چه کسی بـــــــــــــــهتر از تو ... ولی عجیب دلتنگم

دل تنگی

بی وفایی

 

ایــن روزهــا در مـــن
حــالـــتِ فـــوق الــعــاده
اعــــلام شـــده اســـت ...
بـیـــش از حــد مـجـــــاز
دلـتـنـگــــــ شــــده ام . . .

قدم ها..
زندانیان فهم اند..
پشت خطوط مبهم عابران پیاده ای..
که سال هاست مرده اند در صلح..
برای خیابانی که نباید رفت.. در عرض..
و خطوطی که نخوابیده اند برای عبور..
و با هر قدم جرمی رخ می دهد..
بی آنکه کسی در امتداد خطوط..
پشت دروازه های شهر..
دنبال کند..
سایه ای را که هر شب..
در تاریکی خیابان کشته می شود..!

هرچند در لهیب تباهی گداختم

لبخند میزنم به امیدی که باختم

من دلخوشم به آنچه که از دست داده ام

چون در مسیر مرگ...خدا را شناختم

تلاطم غم

چگونه علت تلاطم غم چشمانت را جویا شوم
تا بهانه ای نشود برای شکستن بغضت روی لحظه های نازک تنهاییت

و چگونه اجازه شکستن بغضت را میدهی
مادامیکه میدانی

الماسهای حاصل از شکستنش
دلتنگیهایم را زخمی تر میکند

نفس بریده

درد بزرگی است :

نمی دانم دنیایم برزخی است ...

یا

برزخ ام دنیایی ... ؟

روزگارم چنان تنگ است ، که نفس کشیدن سخت است ... !

.... تو را نادیده می میرم....

طبیبان بر سر بالین من آهسته میگفتند که امشب تا سحر این عاشق دلخسته میمیرد..........

دلم در سینه می سوزد......تو را نادیده می میرم

حدیث آرزوهایم همه ناگفته می ماند..... ز هر جا بگذرد تابوت من غوغا بپا خیزد............چه سنگین میرود این مرده از بس آرزو دارد.......

 

به کسی اعتماد...

 
به کسی اعتماد کن که بتواند
 
سه چیز را در تو تشخیص دهد :
اندوه پنهان شده در لبخندت

عشق پنهان شده در عصبانیتت

و معنای حقیقی سکوتت را . . .

احساس یخ زده

 

هنوز می سوزاندم

بی وفایی

هنوز دلتنگ می شوم

گاهی

راستی هنوزم یاد من میفتی؟

یاد آنکه تازه به بهار رسیده بود

تازه داشت شکوفه می کرد

اما تو رفتی

و شکوفه در سرمای تنهایی پژمرد

بی وفا فکر نکردی من بی تو چه می کنم؟

هنوز می سوزاندم ... هنوز

خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من 

ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت

تنهایی و مردم از دید شریعتی

از تنهایی به میان مردم می گریزم و از مردم به تنهایی پناه می برم. . دکتر شریعتی خدایا : مرا در ایمان « اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق« باشم.

 

خسته ام....

خسته از این همه بودن . . .
خسته از این همه موندن . . .

خسته از لحظه های باقی مونده . . .
خسته از خاطرات جا مونده . . .

خسته از ضربان این قلب خسته . . .
خسته از بیقراری های این دل شکسته . . .

خسته از تکرار این بغض شبونه . . .
خسته ام از این زمونه . . .

خسته از زمین و زمان . . .
خسته ام از این تن و جان . . .

خسته از یک عمر یکرنگی . . .
خسته ام از تکرار این دلتنگی . . .

خسته از اینجا . . .
خسته از هرجا . . .

خسته ام . . .

خسته از این زندگی . . .
خسته از اینهمه بارندگی . . .

خسته از دلبستگی . . .
خسته ام از اینهمه وابستگی . . .

خسته از این بردگی . . .
خسته ام از اینهمه دلخستگی . . .

من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه ،
من به باغ عرفان ،

من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله ی مذهب بالا .
تا ته کوچه ی شک ،
تا هوای خنک استغنا ،
تا شب خیس محبت رفتم .
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق .
رفتم ، رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سکوت خواهش ،
تا صدای پر تنهایی .

ادامه مطلب ...