آرامش خیال مرا به هم زده است
هوای تو که دوباره به سرم زده است
راز دل مرا بر ملا کرده اشکی که
روی گونه های کبودم قدم زده است
هر قدر دلتنگتر می شوم کمتر اشک می آید
انگار یکی چشمهای مرا سم زده است
چین و چروک های موازی روی پیشانی ام
نشانه های پیری مرا رقم زده است
در اضطراب حضور تو من چقدر لرزانم
شبیه موج زلزله ای که به بم زده است
نیستی و من اینجا فقط افسوس میخورم
دندان من چه زخم ها که بر لبم زده است!