آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

شمس تبریزی

تو را یک سخن بگویم:

این مردمان به "نفاق" خوش دل می شوند

و به "راستی" غمگین می شوند!

او را گفتم: مرد بزرگی و در عصر یگانه ای!

خوش دل شد و دست من گرفت و گفت: مشتاق تو بودم ، و مقصر بودم!

و پارسال با او راستی گفتم ، خصم من شد و دشمن شد.

عجب نیست این؟!

با مردمان با نفاق می باید زیست ، تا در میان ایشان ، با ایشان خوش باشی!

راستی آغاز کردی؟؟

به کوه و بیابان باید رفت!

شمس تبریزی

عاشق


نه به دیروزهایی که بودی فکر می کنم


نه به فرداهایی که شاید بیایی


می خواهم امروز را زندگی کنم


خواستی باش


نخواستی نباش...!


این آینــــــده کـــــدام است که
بهـــــترین روزهــــای عمـــــر را
حــــرامِ دیـدارش می نماییم ؟

خدایا مرا لمس کن

کودک نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن .


مرغ دریایی اواز خواند . کودک نشنید.


سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن.


رعد در اسمان پیچید اما کودک گوش نداد.


کودک نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:خدایا بگذار ببینمت.


ستاره ای درخشید ولی کودک توجه نکرد.


کودک فریاد زد:خدایا به من معجزه ای نشان بده .


ویک زندگی متولد شد. اما کودک نفهمید.


کودک با ناامیدی گریست.


خدایا با من در ارتباط باش . بگذار بدانم اینجایی .


بنا براین خدا پائین امد وکودک را لمس کرد .


ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت .