آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

خدایا مرا لمس کن

کودک نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن .


مرغ دریایی اواز خواند . کودک نشنید.


سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن.


رعد در اسمان پیچید اما کودک گوش نداد.


کودک نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:خدایا بگذار ببینمت.


ستاره ای درخشید ولی کودک توجه نکرد.


کودک فریاد زد:خدایا به من معجزه ای نشان بده .


ویک زندگی متولد شد. اما کودک نفهمید.


کودک با ناامیدی گریست.


خدایا با من در ارتباط باش . بگذار بدانم اینجایی .


بنا براین خدا پائین امد وکودک را لمس کرد .


ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد