-
اندکی تامل
دوشنبه 5 تیرماه سال 1391 17:53
در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تو را می بوسند طناب دار تو را می بافند مردمی که صادقانه دروغ می گویند و خالصانه به تو خیانت می کنند در این شهر هر چه تنها تر باشی پیروزتری
-
گاهی فقط باید لبخند بزنی...
دوشنبه 5 تیرماه سال 1391 17:25
گـاهــی فـقــط.. بـایـد لـبـخند بـزنـی و رد شوی بگذار فـکــر کـنــند نفهمیدی..! بگذار چشمان اشک بارت را نبینند ..!
-
دلتنگــــــــــــــــــــــــــــی
دوشنبه 5 تیرماه سال 1391 10:32
به دلتنگی هایمـــ دست نزن می شکند بغضــمـــــ یک وقت !! آنگاه غرقـــــ می شوی در سیلابـــــ اشکهایی که بهانه ی روانــــــ شدنش هستی !!
-
تنها
دوشنبه 5 تیرماه سال 1391 10:25
چـقـــــدر سخــــت اســـت، کـه لبـــریـــز بـاشی از “ گـفـتـــــن ” ولــی ….. در هـیـــــــچ ســویـــت محـــرمـی نبـاشد
-
این روزها...
دوشنبه 5 تیرماه سال 1391 10:24
ا ین روزهـا دلـــــــم اصــــرار دارد فــــریـاد بزند؛ امــــا . . . مـن جلوی دهـــانش را می گیرم، وقتی می دانـــــــم کسی تمــــایلی به شنیدن صـــــــدایش ندارد!!! ... این روزهــا من . . . خـــــــدای سکوت شده ام؛ خفقـــان گرفته ام تا آرامـــــــش اهالی دنیـــــــا، خـــــــط خـــــــطی نشود . . .!!!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 16:55
در جواب هر سوالی حاجت گفتار نیست چشم گویا عذر میخواهد لب خاموش را
-
آتش دلم حالا حالاها خاموش نمیشه....
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 16:47
سیگارش را می گذارد زیر لبش و می گوید : آتیش داری . . . ؟! جواب می دهم : توی جیبم که نه , ولی در دلم دارم ... به کارت می آید ؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 16:45
خنده ام میگیرد وقتی پس از مدتها بی خبری بی آنکه سراغی از دل آواره بگیری می گویی:دلم برایت تنگ است یا مرا به بازی گرفته ای یا معنی واژه هایت را خوب نمیدانی..... دل تنگی ارزانی خودت من دیگر دلم را به خدا سپرده ام.....
-
آتش باز
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 09:27
از پل های زیادی پریده ام در رودخانه های بسیاری غرق شده ام بارها شاخ به شاخ شده ام با زندگی بارها گلوله خورده ام و بارها مرده ام "آن" لعنتی از من یک بدل کار حرفه ای ساخته است
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 تیرماه سال 1391 19:23
تمام چیزی که باید از زندگے آموخت ، تنها یــــک کلمه است "مےگذرد" ولے دق می دهد تـــــا بگــــــــــــذرد...
-
خدایا ..........
شنبه 3 تیرماه سال 1391 19:17
خــــدایا . . . اگــر خواسته ام را اجابت میکردی به خــودم قــول داده بودم خیلی دوستت داشته باشم حــالا که خواسته ام را اجــابت نکرده ای ...باید حواسم باشد که خــیلی بیشتر دوستت داشــته باشم آخــر میترسم فکر کنی این همه سال تو را بخــاطر اجــابت خواسته هایم خواســته بـودم...
-
ببار بارون...
شنبه 3 تیرماه سال 1391 17:37
ببار بارون ببار بارون دلم از زندگی خونه دیگه هر جایِ دنیا برام مثلِ یه زندونه ببار بارون که دلگیرم ببار بارون که غمگینم خرابه حاله من امشب دارم از غصه میمیرم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 تیرماه سال 1391 11:19
من قصد مردن نداشتم تو برایم کفن اوردی حالا که مرده ام بر سر قبرم گریانی..................... چرا؟؟؟؟؟؟؟
-
خیالم همیشه پر از خیال است!
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 18:17
هنوز هم وقتی دلم می گیرد سر تکان میدهم و میگویم بیخیال... در حالی که میدانم ؛ خیالم همیشه پر از خیال است!
-
چترها.....
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 18:01
چتر ها را باید بست زیر باران باید رفت.. فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد. دوست را زیر باران باید دید:) عشق را زیر باران باید جست. زیر باران باید بازی کرد. زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد ، نیلوفر کاشت... ..... رخت ها را بکنیم آب در یک قدمی است...
-
"" انــــــدوه نــــــداشـــــتــــن ""
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 12:12
برای دلـــــم می نویســـم ... برای روزهــایی که باشی و نبـــاشم ... برای روزهـــایی که جستجو کنی و نیابی ام ... برای روزهـایی که تو خوشـبختی هایت را جشن بگیری و مـــن ... نـــه... برای تو نمی نویســــم ... برای انـــــــدوه تازه ای می نویســـم ... که در جـــــانم ریشه دوانده و مــرا از خویشــتن خویش دور می سازد ... در...
-
...
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 12:06
در زندگی زخم هایی هست که روح انسان را در انزوا مثل خوره می تراشد ... این دردها را نمیتوان به کسی گفت و اگر بگویی باور نمیکند و می گوید عجیب و استثنایی است ... " صادق هدایت
-
اندوه
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 09:40
انـدوه که از حــد بگــذرد جایش را میدهد به یک بیاعتنایی مـزمـن دیـگه مـهـم نـیـســت بـودن یا نـبـودن دوست داشتن یا نـداشتن دیگه حسی تو رو به احساس کردن نمی کشاند در آن لحظه فـقـط در سکوت غـرق می شـوی و فقط نـگـاه میکـنی نـگــــــــــاه…..!
-
تو بنویس
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 09:29
این پست را سکوت می کنم . تو بنویس ... تو بنویس ... بنویس از دلتنگی هایت ،از دردهایت ،از هرچه دلت می گوید ! ... بنویس ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1391 19:15
در ابعاد این عصـــر خاموش ، من از طعـــم تصنیـــــف در متن ادراک یک کوچـه ، تنهـــــــاترم....! بیـــا تا برایت بگویم ... منتظـــرت میمانم...میمانم تا آفتـــاب از مغربِ معجـــزه برآید
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1391 19:14
کاش می بودم ولی این گونه تقدیرم نبود، در قفس بودم ولی این جسم زنجیرم نبود غصه می خوردم گه و گاهی دلم پرشور بود، درد بی عشقی و بی یاری نفس گیرم نبود لحظه ای بی خود ز خود بودم ز هرچه بود و هست، خاطرات روز رفته سخت درگیرم نبود من اسیر زلف او از بد دلم آزاد بود، مست چشمش بودم و این باده شبگیرم نبود در میان آدمان بودم ولی...
-
بی نشان ..
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1391 18:39
گاهی که برایت حرف می زنم یا می نویسم ! تو خودت هم متوجه نمی شوی ! من از کودکی رسم عاشقی را همینگونه آموخته ام ! بی نشان ....اما قدرتمند ! .................................
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1391 17:41
هــــرگز در زندگــــی نا امــــید مشو.... یــادت باشد: زیبــــاترین بــاران ها از ســیاه ترین ابـــرها می بارد...
-
زاده احساس
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1391 16:20
نه عشقم را به بازی بگیر و نه بازیت راعاشقانه جلوه بده من زادۀ احساسم . . . .
-
سکوت خدا
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1391 16:19
وقتی سکوت خدا را در برابر راز و نیازت دیدی نگو خدا با من قهر است! او به تمام کائنات فرمان سکوت داده تا حرف تو را بشنوند پس حرف دلت را بگو
-
کوچه
یکشنبه 28 خردادماه سال 1391 19:08
غمهایم را بر میدارم ... میزنم به تاریکی کوچه ها زیر باران کوچه ها خوب میدانند دلیل قدم زدن تنهایی زیر باران را به احترامم غرق در سکوت میشوند
-
خسته ام
یکشنبه 28 خردادماه سال 1391 18:29
خسته ام از خویش... از این تکرار خویش... از گذشته ی تلخ و آینده ی مبهم خویش... تو را در گلویم فریاد می زنم... نامت را... حضورت را... خیالت را... وجودت را... دستهایم را در گرمی یه دستهایت بگیر و مرا فریاد کن... بیا بیا به شانه های من تکیه کن... دستت را به من بده... حرفت را به من بگو... دین من عشق تو است... مذهب من عشق...
-
کاش
یکشنبه 28 خردادماه سال 1391 17:52
کــــــــاش میـشــــــد سکــوتــــــــــ را از نبــض بــاور یکــــ اتفـاق دزدیــد! آن وقــتـــــــــــــ مــن چقــدر حــرفــــــ بــرای گفتــن داشتــــم...!
-
نگـــــاه
شنبه 27 خردادماه سال 1391 18:56
چند وقتیست هر چه می گـــــردم هیــــچ حرفــــی بهتـــر از سکوت پیدا نمی کنم ... نگـــــاهم امـــا ... گـــــاهی حـــرف مـــی زند گاهی فــــریاد می کشد... و مــــن همیشه به دنبال کســـی می گردم که بفهمــــد یک نگـــاه خستـــــه چه می خواهــــد بگوید ...
-
اسیر سرنوشت
شنبه 27 خردادماه سال 1391 16:52
یکی به یک میرفتیم وکاتب سرنوشتمان را باخطی زرین مینوشت نوبت به من که رسید قلم ازقلمدان افتادوشکست کاتب باخطی تیره وتارنوشت ((اسیرسرنوشت))