کاش می بودم ولی این گونه تقدیرم نبود،در قفس بودم ولی این جسم زنجیرم نبود
غصه می خوردم گه و گاهی دلم پرشور بود،درد بی عشقی و بی یاری نفس گیرم نبود
لحظه ای بی خود ز خود بودم ز هرچه بود و هست،خاطرات روز رفته سخت درگیرم نبود
من اسیر زلف او از بد دلم آزاد بود،مست چشمش بودم و این باده شبگیرم نبود
در میان آدمان بودم ولی راهم جدا،درد بی آرام او روزی فراگیرم نبود
کاش می بودم ولی این گونه تقدیرم نبود
کاش میماندم ولی از آسمان سیرم نبود
گاهی که برایت حرف می زنم یا می نویسم !
تو خودت هم متوجه نمی شوی !
من از کودکی رسم عاشقی را همینگونه آموخته ام !
بی نشان ....اما قدرتمند !.................................
نه عشقم را به بازی بگیر و نه بازیت راعاشقانه جلوه بده من زادۀ احساسم
وقتی سکوت خدا
را در برابر راز و نیازت دیدی
نگو خدا با من قهر است!
او به تمام کائنات فرمان سکوت داده
تا حرف تو را بشنوند
پس حرف دلت را بگو
خسته ام از خویش... از این تکرار خویش...
از گذشته ی تلخ و آینده ی مبهم خویش...
تو را در گلویم فریاد می زنم...
نامت را... حضورت را... خیالت را... وجودت را...
دستهایم را در گرمی یه دستهایت بگیر و مرا فریاد کن...
بیا بیا به شانه های من تکیه کن...
دستت را به من بده... حرفت را به من بگو...
دین من عشق تو است... مذهب من عشق تو است...
وجود من عشق تو است...
کــــــــاش میـشــــــد
سکــوتــــــــــ را از نبــض بــاور یکــــ اتفـاق دزدیــد!
آن وقــتـــــــــــــ
مــن چقــدر حــرفــــــ بــرای گفتــن داشتــــم...!
هیــــچ حرفــــی بهتـــر از سکوت پیدا نمی کنم ...
نگـــــاهم امـــا ...
گـــــاهی حـــرف مـــی زند گاهی فــــریاد می کشد...
و مــــن همیشه به دنبال کســـی می گردم
که بفهمــــد یک نگـــاه خستـــــه چه می خواهــــد بگوید ...
یکی به یک میرفتیم وکاتب سرنوشتمان را
باخطی زرین مینوشت
نوبت به من که رسید
قلم ازقلمدان افتادوشکست
کاتب باخطی تیره وتارنوشت
((اسیرسرنوشت))
برای بعضـــی دردها نه میتوان گریــــــه کَــرد...
نه میتوان فریــــــآد زد :
برای بعضـــی دردها
فقـــط میتوان
نگــــاه کَرد
و بی صـــــدا شکست . .
نگاهی در چشم هایم جا مانده بود...
و من
به دنبال صاحبش
به هر کوچه سر زدم
سالها بعد...
من بودم و نگاهی ...
که روی دستم مانده بود.
من گریزانم از این خسته ترین شکا حیات
و از این غربت تلخ
که به اجبار به پایم بستند.
می گریزم از شب
می گریزم از عشق
و تو ای پاک ترین خاطره ها
و همه جادر پی تو می گردم ....
در بیکرانه های زندگی دو چیز افسونم می کند:
آبی آسمان را که می بینم و می دانم که نیست
خدایی را که نمی بینم و می دانم هست
لــــــــحظه های ســــکوتم؛
پـــــر هیاهــــــــــو ترین دقــــایق زندگیم هستند
مــــــملو از آنــــــچـــه
مــــی خواهم بـــــــــــــــگویم
و
نــــــــــــمی گـــــویم....
گاهی اوقات شاید، تنها شادی زندگی ام این است؛
که هیچ کس نمی داند تا چه حد غمگینم ...!
بار الها !
اگر دستانم را بشکنند با اشک چشمانم ،
اگر چشمانم را کور کنند با نفسهایم ،
اگر نفسم را ببرند با قلبم ،
و اگر قلبم را پاره پاره کنند با خون جگرم خواهم نوشت:
دوستت دارم، دوستت دارم ودوستت دارم . . .
این جا سرزمین واژگان واژگون است .
این جا گنج ، جنگ می شود ...
درمان ، نامرد ...
قهقه ، هق هق ...
اما دزد همان دزد است و درد همان درد !...
به هرکس که می نگرم در شکایت است . عجیب است پس
شادی های این دنیا از آن کیست ؟! ..
چه شباهت عجیبی بین ماست... تو دل شکسته ای من دلشکسته ام! هر دو به یک احساس رسیدیم... تو به فراغــــت من به فراقـــــت!
|
گاهی حجم دلتنگیهایم آنقدر زیاد میشود . . .
که دنیا با تمام وسعتش برایم تنگ میشود . . . !
دلــــــــتـــنــگـــــــــــم . . . !
دلتنگ کسی که گردش روزگارش به من که رسید از حرکت ایستاد . . . !
دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید . . . ...
دلتنگ خودم . . .
خودی که مدتهاست گم کرده ام . . . ! ...
آنکه تنها شده بسیار مرا میفهمد
چه بگویم که چنان از تو فرو ریخته ام
که فقط ریزش آوار مرا میفهمد...
برای بعضی درد ها نه می توان گریه کرد...
... نه می توان فریاد زد...
برای بغضدرد ها تنها می توان:
...نگاه کرد و ...
در تنهایی سکوت شکست.