آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

درد غـــریبـــی

  وقتی دلم به درد میاد و کسی نیست به حرفهایم گوش کند، وقتی تمام غمهای عالم در دلم نشسته است،

  

من دیگر ناله نمی کنم قرنها نالیدن بس است

 می خواهم فریاد بزنم!

  اما اگر نتوانستم سکوت می کنم

    خاموش بودن بهتر از نالیدن است...  

 

ای کاش تنها یک نفر هم در این دنیا مرا یاری کند ، ای کاش می توانستم با کسی

  درد دل کنم تا بگویم که ، من دیگر خسته تر از آنم که زندگی کنم تا ابد غم شبهایم

   را، تا بفهمد درد تن خسته و بیمارم را ، قانون دنیا تنهایی من است و تنهایی من

    قانون عشق است و عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست.

 

وقتی احساس می کنم دردمند ترین انسان عالمم... وقتی تمام عزیزانم با من غریبه می شوند...

و کسی نیست که حرمت اشکهای نیمه شبم را حفظ کند... وقتی تمام عالم را قفس می بینم...

بی اختیار از کنار آنهایی که دوسشان دارم.. بی تفاوت می گذرد...

*تنہـــــاتــر از همیشـــــہ*

خسته تر از دل من باز در این دنیا نیست *

تاروپودم همه از رنج و پریشانی بود *

قصه زندگیم اه کمی

طولانیست *خسته از دورترین ملک خدا می ایم *با من از روز ازل همسفری اما نیست *بار اندوه مرا

شانه شب میفهمد *

مثل شب هیچ کس منتظر فردا نیست *

گرچه این مردم بی حوصله هم میدانند*

طاقتم بیشتر از برگ گلی حتی نیست * باز باید بنویسم بخدا ای مردم *مثل من هیچ کسی تنها نیست *

ما ...

بی خودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود

بی خودی حرص زدیم سهممان کم نشود

ما خدا را با خود سر دعوا بردیم

و قسمها خوردیم

ما به هم بد کردیم

ما به هم بد گفتیم

ما حقیقتها را زیر پا له کردیم

و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم

روی هر حادثه ای حرفی از پول زدیم

از شما میپرسم؟؟؟؟

ما که را گول زدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تنهایی ...

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست ...
گسترده تر از عالم تنهایی "من" عالمی نیست ...
 غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را...
 بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست ...
حوای "من" بر من مگیر این خودستانی را که بی شک...
تنهاتر از "من" در زمین و آسمانت آدمی نیست...
ایینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم ...
 تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست ...
 همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش...
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست ...
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم ...
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را ...
 دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست ...
 شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه ...
 اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست ...

محمد علی بهمنی

نامه آبراهام لینکلن به آموزگار فرزندش

به فرزندم بیاموزید در مدرسه بهتر است مردود شود، امّا با تقلّب به قبولی نرسدارزش های زندگی را به او یاد بدهید و به او یاد بدهید که در اوج اندوه، تبسّم کند.به او بیاموزید که در اشک ریختن خجالتی وجود ندارد. به او بیاموزید که می تواندبرای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، امّا قیمت گذاری برای دل بی معناست.اگر می توانید نقش مهم کتاب را در زندگی آموزش دهید.در کار تدریس به فرزندم ملایمت به خرج دهید، امّا از او یک ناز پرورده نسازید.
توقّع زیادی است امّا ببینید که می توانید چه کار کنید.

دکترشریعتی

مرد ها در چار چوب عشق٬ به وسعت غیر قابل انکاری نامردند! برای اثبات
کمال نامردی آنان٬ تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن ٬ احساس می کنند مردند. تا وقتی که قلب زن عاشق نشده ٬ پست تر از یک ولگرد٬ عاجز تر از یک فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش گدایی میکنند.

اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد ٬ به یک باره یادشان می
افتد که خدا مردشان آفرید!!!

و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نامردی جست و جو میکنند....
دکتر شریعتی

تقدیر

 

باز طومار نفسهایم در هم شکست،‌ دانه های اشک بر چشمانم نشست

باز لحظه هایم به باران گذشت، سایه محو غم بر دلم نشست

باز طعم خنجر بر دلم نشست، به اسم دوستی لبخند را از لبانم گسست

باز روزهایم از غم نوشت، اینبار دیگر دلم از درد شکست

باز تقدیر از غم نوشت، نگاهم را با اشک سرشت

باز تقدیر عطر غم گرفت، لبها محبت را کمرنگ نوشت

باز دلم هوای باران گرفت، ردپای لبخندهای ویران گرفت

باز دلم با یک نام قرار گرفت، آنکه در تقدیرم انتظار نوشت

دلم گریه می خواهد

دلم گریه می خواهد...


ماه کامل است،

                من تنها ...


میدانم که چشمانت زیر نور ماه خواهد درخشید ...


من از تکرار واژه ی دلتنگی خسته ام ...


من از حروف فاصله بیزارم ...


من از باد که بوی گیسوانت رانمی آورد دلخورم،


من از هر واژه که نام تو بر آن نباشد گریزانم ...


بیا که،

          بغض کودکانه ام آغوش تو را کم دارد ...

... شب تنهایی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بغض دلتنگی!

دیر زمانی است که هستی ام
را در سینی حراج روزگار گذاشته ام
اندک زمانی است که روزگار دردم را خریده است
خدایم این روزها گرفته است
اما بارشی ندارد
فقط بغضی دارد برای گریستن
اما خبری از باریدن چشمم نیست!
ابرهای رویای خاتون
مدتی است ندافی ندارد
دلش لرزید
افتاد
شکست
اما بی صدا
...
کاش افسانه بود آمدنت و
کاش نبودنت هرز خیالی بیش نبود!

دلتنگی

در چشمانم تنها یی ام را پنهان می کنم

در دلم ، دلتنگی ام را

در سکوتم ، حرفهای نگفته ام را
در لبخندم ، غصه هایم را

دل من چه خردسال است ، ساده می نگرد

ساده می خندد ، ساده می پوشد

دل من از تبار دیوارهای کاهگلی ست

ساده می افتد

ساده می شکند ، ساده می میرد

وای من اگر نیایی

ای که رفته با خود دلی شکسته بردی
این چنین به توفان تن مرا سپردی
ای که مهر باطل زدی به دفتر من
بعد تو نیامد چه ها که بر سر من!
ای خدای عالم چگونه باورم بود
آنکه روزگاری پناه و یاورم بود
سایه اش نماند همیشه بر سر من
زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من
رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پرشکسته ام
رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالم زمانی نمی کند مرا رها
ای به دل آشنا، تا که هستم بیا، وایِ من اگر نیایی!

زندگی یعنی .....

جوانتر که بودم،

   یعنی کمی پیش از آخرین پرستو،

   خیال می کردم

           زندگی یعنی:

                    یک سبد عشوه و آشنایی و عشق!

   اما امروز

         که برای گریستن بی بهانه ترین بغضم،

       چشمهای نا آشنای رهگذری را قرض گرفتم،

        دیدم سبدم با آنکه خالی تر از همیشه،

            تنها به اندازه تنهاییم جا دارد.

می نویسم شاید....

می نویسم از سکوت سرد زندگی؛ از سردی نمناک زندگی
از قشنگی گلای یاس ؛ که
بی منت نشسته بر روی خاک
از آسمان
آبی پاک این سرزمین ؛ که با تمامی بدی باز می بار بر سر مردمان بی دریغ
می نویسم از سکوت سرد فاصله ,؛ که این روزها شده ردپای هر حادثه
از بوی خاک
باران زده ؛ خنده شاد کودک همسایه
می نویسم از لحظه های
بکر زندگی ؛  که پر شده از هوای بی احساس کهنگی
از پرواز لحظه های ناب
پر امید ؛ تنها شدن در خود و دنیای خود
می نویسم از خاطره های گمشده
  ، در پیچ و خم دلتنگی های سرد سرب شده
از فراموشی دل ز یاد خود ؛ از دیوانگی ها و بیگانگی های خود
از کشتن دل در شب های سرد ؛ باور دل باختن دل در یک روز سخت
می نویسم از فراموشی دل از
داشته ها ؛ نشستن و فکر کردن تنها به اندکی نداشته ها

 

حکمت...

گنجشک با خدا قهر بود…
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند
و خدا هر بار به فرشتگان می گفت:
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود
و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگاه می دارد…

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت های دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،
گنجشک هیچ نگفت و…

ادامه مطلب ...

ای خدا

می خواهم سخن بگویم از
بیرحمی تقدیر
از بی وفایی انسانها،از
بی پناهی مجنون
می خواهم از پرسه زدن در
کوچه های بی انتهای
تشویش بگویم.
از آرزوهایی که بر دل مانده است
از قصه های آشفته زندگی
آنقدر می خواهم بگویم تا گوش
شنوایی برای شنیدن
دلتنگیهایم پیدا شود.
براستی چه کسی سنگینی
کلامم را به دوش خواهد کشید؟

رهایم کن

نمی دانم چه خواهد شد؟ خسته ام از این تقلای بی فایده.

 خسته  از این انتظار بیهوده از این خاطرات بیرنگ و فراموش شده.

نمی دانم ساحل این دریای متلاطم کجاست.

توگفتی صدایم کنید تا پاسخ تان دهم .صدایت می کنم دراین تاریکی های شب  رهایم کن از این دلتنگی و بیتابی .

 دلم برای روزهای شاد کودکیم تنگ شده .مرا ببر آنجا که غمی نیست آنجا که دردو غم و رنجی نیست.

پایان بده به این شبهای جدایی و فراغ.تمام کن این لحظه های ممتد بی حوصلگی و بی تابی را.

ورق بزن این کتاب سرنوشت را مرا ببر به آخر داستان زندگی.

عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت، مال تو است و اگر


 برنگشت از قبل هم مال تو نبوده


                  

کودکی که لنگه کفشش را امواج از او گرفته بود؛ 
روی ساحل نوشت: دریا "دزد" است.   
   مردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ساحل نوشت: 
دریا سخاوتمندترین سفره ی هستی است.
موج دریا آمد و جملات را با خود محو کرد و این پیام را به جا گذاشت: 
 برداشت دیگران در مورد خود را در وسعت خویش حل کنیم.

افسوس ..........

تنهای تنهایم,من,خلوت و اشک چندیست هم خانه ایم
امشب باز به رسم گذشته به آسمان می نگرم و با ستاره
همان ستاره که به یادت برگزیده ام سخن می گویم
اگر چه خسته و شکسته ام
 اما ...
ولی باز هم می ایستم تا اینبار نیز بشکند
قاصدکی می گذرد و یادت را دوباره به همراه می آورد و باز یکباره بغضم می شکندو دلم ...بیچاره دلم
 اینبار نیزدر خود می شکنم.
دلم می گیرد از اشکهایم که می ریزند
حرفهایم که نگفته می مانند
و از غم که از غصه هایم سنگین است و آماده باریدن
دیگر دارد یادم می رود نام او که برایش می بارم
همراه با اشکها می خندم
خنده ای تلخ
بر خود که چه معصومانه به دل بهانه گیرم دروغ می گویم و چه معصومانه تر باور می کند
و این آتشی است بر جانم
دیگر امشب جایی برای تبسم های دروغین نیست و  آشکارا هق هق می زنم
و می شنوند قاصدک ها و گل ها,  قاصدک بغضش را فرو می برد و می رود ...
گویی او نیز می خواهد برود نزد خدا تا برای دلم دعا کند 
و شبنم برقی می زند و از گل فرو می غلتد...
امشب بغضهایم بس سنگین اند و هق هق هایم دلتنگ بودنت
ولی افسوس که دیگر نیستی ...
و افسوس .

هیچ وقت ، هیچ چیز را بی جواب نگذار!!!

**هیچ وقت ، هیچ چیز را بی جواب نگذار!!!**

*جواب نگاه مهربان را با لبخند*
*جواب دورنگی را با خلوص*
*جواب مسولیت را با وجدان*
*جواب بی ادبی را با سکوت*
*جواب خشم را باصبوری*
*جواب پشتکاررا با تشویق*
*جواب کینه را با گذشت*
*جواب گناه را با بخشش*
*جواب دلمرده را با امید*

*
*