به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن .کسی هست
که عاشقانه تو را مینگرد و منتظر توست .
اشکهای تو را پاک میکند و دستهایت را صمیمانه می فشارد تو را دوست دارد
فقط به خاطر خودت، و اگر باور داشته باشی میبینی ستاره ها هم با تو
حرف میزنند.
باور کن که با او هرگز تنها نیستی فقط کافیست عاشقانه به آسمان نگاه
کنی
نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم، خدا را زخمه ای
زخمه ای تا بر کشم آواز خویش
بر لبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجهء دست جفاست
با سر انگشت وفا بازش کنید
گاهی می شود با دست های خالی هم دوست داشت
بی تکلف،
بی ریا،
ساده اما صمیمی
لازم به آرشیو تاریخ نیست.
لیلی و مجنون،فرها د و شیرین
می شود آری،
با همین دست های خا لی هم دوست داشت...
خداجون عدالت کجای دنیاته؟؟؟
آن یکی چشم تا بگشود اشک چشم مادرش از غم شد سرازیر......
ای خدا نان خوری دیگر
از کجا آرم خورانم کودکانم را؟؟؟
ادامه مطلب ...در غمی که اشک نیست، در شادی که لبخند نیست، در بغضی که ناله نیست، در دردی که آه نیست، احساس کجاست؟در احساسی که حس نیست، در دلی که عشق نیست، در دوستی که محبت نیست، در صداقتی که راستی نیست، زندگی کجاست؟در زندگی که هدف نیست، در هوایی که باد نیست، در خاکی که آب نیست، در باغی که گل نیست، انسان کجاست؟در انسانی که هیچ نیست، در سفره ای که نان نیست، در زمینی که جا نیست، در دنیایی که رحم نیست، مرگ کجاست؟
زندگی چیست ؟ اگر خنده است چرا گریه میکنیم ؟ اگر گریه است چرا خنده میکنیم ؟ اگر مر گ است چرا زندگی می کنیم ؟ اگر زندگی است چرا می میریم ؟ اگه عشق است چرا به آن نمی رسیم ؟ اگه عشق نیست چرا عاشقیم
خیلی حرف ها هست که نباید گفته شود و خیلی کلمه ها که باید در برابرش سکوت کردو باز هم چیزی نگفت و خیلی حرف ها هست که نباید شنیده شود و نباید به گوش کسی برسد.خیلی از حرف ها
در صفی طویل در کوچه ای بی بازگشت باید بمانند تا در مسیر خود جمله ای را را به رهگذر خبر دهند.
به این باور رسیده ام که همه شکست ها و ناکامی های گذشته ام
پایه ای برای ادراکاتی بوده اند که توانسته اند سطح جدیدی از
زندگی ام را که اکنون از آن لذت می برم بیافریند
دلم تنگ است از این دنیا چرایش رانمی دانم
من این شعر غم افزا را شبی صدبار می خوانم
چه می خواهم از این دنیا ،از این دنیای افسونگر
قسم برپاکی اشکم جوابم رانمی دانم
شروع کودکی هایم، سرآغاز غمی جانکاه
از آن غم تا به فرداها پراز تشویش ،گریانم
عمری در این دنیا منتظر ماندم و چشم به راه بودم کسی نیامد
چشمانم را به در دوختم ،کسی پشت در نبود
گریستم ، کسی اشکهایم را پاک نکرد
حالا به دنیای دیگر چشم دوخته ام وبرای لحظه مرگ به انتظار نشسته ام ،
خدایا پس کی دستان مرگ اشکهایم را پاک خواهد کرد ،
خسته ام از این هوای ابری ،
چقدر حقیرند مردمانی که نه جرات دوست
داشتن دارند,نه اراده ی دوست نداشتن,نه
لیاقت دوست داشته شدن و نه متانت دوست
داشته نشدن با این حال مدام شعر عاشقانه
میخوانند...
هیچ وقت برای نمازجماعت دیرنمی آمد.نگران شدند و رفتند دنبالش.
توی کوچه باریکی پیداش کردند.دیدند روی زمین نشسته،
بچه ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی میکند.
- ازشما بعید است نماز دیر شد!
رو به بچه کرد وگفت: شترت را با چند گردو عوض میکنی؟
و بچه چیزی گفت.
گفت : بروید گردو بیاورید و مرا بخرید.
کودک می خندید وپیامبر هم....
در چشمانم تنهاییم را پنهان میکنم.....
دردلم دلتنگیم را......
درسکوتم حرفهای ناگفته ام.......
درلبخندم غصه هایم را.......دل من چه ساده مینگرد......
....ساده می خندد....دل من از تبار دیوارهای کاه گلی است.....که ساده می افتد.....ساده میشکند.......و.......ساده میمیرد....
خسته ام...خسته از نگاه های نامفهوم...خسته از تکرار حرفهای تکراری...خسته از انبوه بغضهای فروخورده...اشکهایم جواز خروج ندارند...زبانم تحت کنترل است...حتی چشمانم نیز به دیده های خویش تردید دارند...
بیا و قلب مرا تسخیر خود کن...می خواهم فرمانروایش توباشی...بگذار تا اشکهایم در پناه تو جاری شوند...بگذار تا روحم نوازش دستانت را احساس
ند...بگذار...بگذار...بگذار...جزتو خاطر خسته ی خود را به که بسپارم ؟؟؟
فاتحه ای چوآمدی برسر خسته ای بخوان لب بگشا که می دهد لعل لبت به مرده جان
من از دیاری می ایم که همگان رو به آسمانند
و عشق نام مقدسی ست برای پرستیدن.
من ازدیاری می آیم که بزرگان سوار بادبادکند
و کودکان
بال هایی را ازپرندگان صداقت به امانت گرفته اند
تا در آسمان راستی پرواز کنند
و عشق باد راهنمای آن هاست.
من از دیاری می آیم که شب ها
ماه هم به اندازه ی خورشید نورانیست
ادامه مطلب ...
لحظه ها را با حسرت مینگرم
که می افتند به خاکم!
وتبدیل میشوند به وقت های طلائی
ومن بی بهره ، ازاین دگردیسی...
آخرین گفتار الکساندر: ((بدنم را دفن کنید، هیچ مقبره ای برایم نسازید، دستانم را
بگذارید بیرون باشد تااینکه دنیا بداند شخصی که چیزهای خیلی زیادی بدست آورد
هیچ چیزی در دستانش نداشت زمانی که داشت از دنیا می رفت.))
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
باقلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
گفتمش تصویری از لیلا و مجنون را بکش
عکس حیدر در کنار حضرت زهرا کشید
گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن
در بیابان بلا تصویری از سقا کشید
گفتمش سختی و درد و آه گشته حاصلم
گریه کرد آهی کشیدو زینب کبری کشید
تنها نشسته ام.... خدای من !....آنقدر خسته ام که تنها تو میدانی !...می دانی ؟!!.....یقین دارم که از عمق تنهاییم آگاهی....
با دیدگانی تار ... می نویسم ... برای تو و برای دل !
دل !....این دل تنگ و تنها ... امروز تنهاتر از هر زمان دیگری هستم.....
تو هستی ! .... در تار و پود لحظاتم.... اما ...
اما.....سهم من از این دنیای رنگی همیشه تنهایی بوده ....
ادامه مطلب ...بودند کساتی که پیش از ما ، گفتند وداع با دنیا
بستند چشم را آخر بار ،گفتند یا خدا یا الله
رفتند از این مهلکه بازار به سرایی دیگر
ودانستن، شنیدن کی بود مانند دیدن
باشد که نباشیم ، چون اینان
برویم از دنیا ، بی خبر از همه جا
بیخود این سو و آن سو نرویم
نگذاریم به بیراهه رود ، این شاه راه
هر چه خواستیم نکنیم ، هر چه گفتند نبریم فرمان
و نگوییم آخر کار
این نبودیم ما
و تقدیر داشت تقصیر این بار !
دکتر شریعتی
آنچه میخواهیم نیستیم
و آنچه هستیم نمیخواهیم ٬ آنچه دوست داریم
نداریم و آنچه داریم
دوست نداریم ٬ و عجیب است هنوز امیدوار به فردائی روشن
هستیم
می خواست بنویسد، قلمی نداشت.
می خواست بایستد، چیزی او را وادار به نشستن می کرد.
می خواست بگوید، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند.
می خواست بخندد، تبسم در صورتش محو می شد.
می خواست دست بزند و شادی کند، ولی دستانش یاری نمی دادند.
می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد، اما چیزی راه تنفسش را بسته بود.
می خواست آواز سر دهد، نغمه اش به سکوت مبدل شد
می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ، اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت، این کار برایش غیر ممکن بود.
می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت.
می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود.
می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد، دستش جلو نمی رفت.
می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است، لبش گشوده نمی شد.
می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند...
آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت!
می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد، اما لبانش خشکیده بود.
یادش افتاد: کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرد، دلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب
هراس و دلهره خواهد رفت همان شبی که تو میآیی
همان شب آمنه میبیند درون چشم تو دنیایی
همین که آمدهای از راه، قریش محو تو شد ای ماه!
یتیم کوچک عبدالله! ببین نیامده، آقایی!
گل قشنگ بنیهاشم، سلام بر تو ابوالقاسم
دلم کنار تو شد مُحرم، ندیده خوشتر از این جایی
چنان کنار ابوطالب، ستوده حُسن تو را یثرب
که وحی شد به دل راهب همان ستوده عیسایی
به هیچ آینه جز حیدر، نه پادشاه و نه پیغمبر
شکوه و حُسن تو را دیگر، خدا نداده به تنهایی
به دختران نهان در گل، ببار ساقی نازک دل
ببار تا بشود نازل به قلب پاک تو زهرایی
به آرزوی نگین تو درآمدهست به دین تو
مسیح من! به کمین تو نشسته است یهودایی
قسم به «لیل» و به گیسویت، به ذکر «یاحق» و «یاهو»یت
به آیه، آیهی ابرویت به آن دو چشم تماشایی
در این هزاره ظلمانی از آن ستاره که میدانی
برای این شب توفانی کمی بخوان دل دریایی!
بخوان که در عرفاتم من، کنار آب حیاتم من
طنین یک صلواتم من به شوق این همه زیبایی