وفادار ترین فصل خداست،
حافظه ی خیس خیابان های شهر را،
همیشه همراهی می کند،
لعنتی، هی می بارد و می بارد…
و هر سال عاشق تر از گذشته هایش،
گونه های سرخ درختان شهر را،
می بوسد و لرزه می اندازد به اندام درختان،
و چقدر دلتنگ می شوند برگ های عاشق،
برای لمس تن زمین که گاهی افتادن،
نتیجه ی عشق است.
ﻣــــﺮﺍڪه میشناسی؟؟ ﺧﻮﺩﻣﻢ. . .
ﮐسی ﺷﺒﻴــﻪ ﻫﻴـــﭽڪﺲ،
کمی ﮐﻪ ﻻﺑﻪ ﻻی ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﻳﻢ ﺑﮕﺮﺩی ﭘﻴﺪﺍﻳﻢ میﮐنی،
ﺷﺒــﻴﻪ ﭘﺴــــــــــﺖ ﻫﺎﻳﻢ ﻫﺴﺘـﻢ،
"ﻏﻤﮕﻴﻦ.. ﻣﻬﺮﺑﺎڹ.. ﺻﺒﻮﺭ.. کمیﻫﻢ ﺑﻬـﺎﻧﻪ ﮔﻴـﺮ"
ﺍﮔـﺮﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍﺑﻴﺎبی ﻣﻨﻢ ﻫﻤـﺎﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺍﻡ،
ﺷﺒﻴﻪ ﺑـــﺎﺭﺍﻥ ﭘﺎییزی،ﺍﺯﺷﻠﻮﻏــی ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﻭر،
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬــﺎﻳی ﻧﺰﺩﻳـﮏ،دلٺنگی ام را جار نمی زنم،
ناراحتی ام را نشان نمی دهم،دلم کہ میشکند،
شاید سڪوت ڪنم، اما از درون طوفانی میشوم،
به جای شڪسٺن شیشہ و فریاد زدن،
فقط بغض می ڪــــــــــنم.
نـشـــانی ام را می خـواســـتـی ؟
هــمـان مـحـلــه ی قـدیـمی پـائـیـز !
مـنتـظرم هـــنـوز ...
اما زرد
اما خشــڪـ
گاهی بیـاد می آورم تــو را
زیـر پـا ڪه می مـــانـم ...
مدتیست دیگر زیر باران خیس میشوم
نه امیدی به چتری دارم
نه دستی که دنیای دو نفره ی ما را زیر یک چتر پیوند دهد
باران که میشود آهسته گریستن را دوست دارم
نه نگاهی چشمان خیسم را دنبال میکند
و نه کسی که بپرسد حالم چیست
مدتیست باران حال دگری را به من نشان داده
حالی که تو بودی درکش سخت بود