او که به من نوشتن آموخت
او که به من خواندن آموخت
او که آموخت بیاموزم
او که آموخت بیاندیشم
او که آموخت بپرسم
او که آموخت نه بگویم
او که آموخت گاهی میشود عصیان کرد بر باورهای که با آموختن و اندیشیدن و پرسیدن فهمیدم نادرستند
او معلم بود
روزت مبارک
جواب سـؤالــم تـو باشـی اگــر،
ز دنیــا نـدارم ســـؤالی دگـــر
که من پاسخی چون تو میخواستم
مبــاد آرزویــم از این بـیشتر!
نشستم به بامی که بامیش نیست
شگــفتا: دلـم میزنـــد بــازتر!
نفسگــیر گــردیده آرامشــم؛
خوشــا بــارِ دیـگر، هوای خـطر!
برآن است شب تا بخوابم؛ که شب
بـزن بــاز بــر زخــم من، نیـشتر!
دلم جـُرأتـش ذرّهای بیـش نیست
تو ای عشـق، او را بـه دریـا بـبـر!
اما می دانم که همدرد سکوتم و هم پیاله غربت...فراروی زمانه ام و قسم خورده تقدیر...سرزمین سوخته دلم جولانگه نامردمی هایی است که شب می پرستند و شبنامه می نگارند...چه بد زمانه ای است بانو...حضورم را به بازی گرفته اند یارانم...دلنوشته هایم را دیوانگی محض می خوانند و نگاهم را تیر مسموم هوس...بانو؛اینجا چه ارزان دل می فروشند و در بازارچه دلدادگی تورم عشق چه پایین است...خروار خروار دل وقلب به قیمت نیم نگاهی ارزانی لبخندی سوخته می شود...بانو اینجا قلبها را شبانه تا به سحر اجاره می کنند و دلها را تخته سیاه تمرین عشقهای دروغین...اینجا تبسم می زنند محبت را در پستوی خیالی سیاه و می گریند لبخند را در میان لبهای ترک خورده غروب ...بانو می خواهم برگردم.......
دوباره دلم گرفته،خیلی تنهام ای خدای مهربانم
در سکوتم،در نگاهم غم دنیا پر شده
تو مثل سنگ صبوری،که به هیچ کس نمی گی گلایه هامو
تو فقط شاهدی هستی که نگاهم می کنی
می دونم صبر می کنی خودم بگم
خب،بذار می گم،خیلی بد کردم و
بازماومدم بهم بگی می بخشمت
می دونم که همیشه هستی تو کنارم
اما این منم که بازم گم می شم
این منم،بنده ی عاصی
ادامه مطلب ...آرزوهایمان که سوخت
دانستیم باران چقدر بی بهانه می بارد
وتقویم های تازه همیشه
روزهای کهنه را تکرار می کنند
آرزو ها چه نا رسیده چیده می شوند و
واژه ها چه بی جوانه و بی ریشه می خشکند
روزگاری است که دلم چشم به راه کسی است
/font>
دوباره دلم گرفته
دوباره آسمان این دل ابری شده
دوباره این چشمهای خسته بارانی شده
دوباره دلم گرفته است
و شعر دلتنگی را برای این دل میخوانم
میخوانم و اشک میریزم
آنقدر اشک میریزم تا این اشکها تبدیل به گریه شوند
در گوشه ای، تنهای تنها و خسته از این دنیا
دوباره این دل بهانه میگیرد و درد دلتنگی را در دلم بیشتر میکند
خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که آسمان ابری می شود
خیلی دلم گرفته است
مثل همان لحظه ای که پرنده در قفس اسیر است
و با نگاه معصومانه خود به پرنده هایی که در آسمان آزادانه پرواز میکنند
چشم دوخته است
دلم گرفته است مثل لحظه تلخ غروب
مثل لحظه سوختن پروانه، مثل لحظه شکستن یک قلب تنها
دوباره خورشید می رود و یک آسمان بی ستاره می آید
و دوباره این دل بهانه میگیرد
به کنار پنجره میروم ، نگاه به آسمان بی ستاره
آسمانی دلگیرتر از این دل خسته
یک شب سرد و بی روح ، سردتر از این وجود یخ زده
خیلی دلم گرفته است
احساس تنهایی در وجودم بیشتر از همیشه است
تنهایی مرا می سوزاند ، دلم هوای تو را کرده است
دوباره این دل مثل چشمانم در حسرت طلوعی دیگر است
آسمان چشمانم پر از ابرهای سیاه سرگردان است
قناری پر بسته در گوشه ای از قفس این دل نشسته و بی آواز است
هوا ، هوای ابریست ، هوای دلگیریست
میخواهم گریه کنم ، میخواهم ببارم
دلم میخواهد از این غم تلخ و نفس گیر رها شوم
اما نمی توانم
او که به من نوشتن آموخت
او که به من خواندن آموخت
او که آموخت بیاموزم
او که آموخت بیاندیشم
او که آموخت بپرسم
او که آموخت نه بگویم
او که آموخت گاهی میشود عصیان کرد بر باورهای که با آموختن و اندیشیدن و پرسیدن فهمیدم نادرستند
او معلم بود
روزت مبارک
گاه گاهی برای این دل تنهای خود
رفیقی
با نوشته های احساسم می سازم
تا در این لاک تنهایی
بهونه ای
برای گریستن نگاه خود داشته باشم...
دلم گرفته ای خدا دنیا برام یه زندونه
ببین تو این دنیای تو کسی با من نمی مونه
می خوام بگم خسته شدم از این همه غریبه ها
چرا نمی شه من بیام پیشه تو ای خدا خدا
به من می گفت دوستم داره اما حالا می گه برو
دیگه حالا تنها شدم دلم گرفته ای خدا
کاشکی می شد بهت بگم که من چقدر دوستش دارم
اما نمی دونم چرا اون دیگه دوستم نداره
می گه که من دوست دارم این کارا واسه خودته
نمی خوام این محبت که با یه دنیا غم باشه
دیشب تا صبح زار می زدم چرا که این طوری شده
حالا می خوام من بمیرم که شاید تورو ببینم
امروز صبح که از خواب بیدار شدی،نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:سلام؛اما تو خیلی مشغول بودی.
یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.
ادامه مطلب ...
به نامش...
من اکنون احساس می کنم،
بر تل خاکستری از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم،
تنها مانده ام.
و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم.
و اعماق آسمان ساکت را می نگرم.
و خود را می نگرم.
و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ،
این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است،
و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر
که تو این جا چه می کنی؟
امروز به خودم گفتم:
من احساس می کنم،
که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد.
همین و همین.
دکتر علی شریعتی
غم درون سینه ام جا کرده است
قامتم را ماتمش تا کرده است
لحظه ای گر مقصد دریا کنم
بیت الاحزان رو به دریا کرده است