عمر را به شناختن و دیدن خیلی چیزها و خیلی چهره ها میگذرانی،زندگی را شب و روز در کار تجربه کردن ها و برخوردها و راست و ریس کردن ها صدها و هزاران مشغله به سر می اوری ،اما در این میان یکی هست که به او کمتر از همه میپردازی ،یکی هست که پاک از او غافلی ،یکی هست که از همه بیشتر به تو نزدیک است و تو از همه بیشتر از او دوری ،او را یکبار هم ندیدهای ، در او نگاه نکرده ای ، به او خوب خیره نشده ای و اگر هر از چندی ،شاید یکی دو بار در تمام زندگی چشمت به او افتاده و سر راهت قرار گرفته ، نگاهت بر چهرهاش لغزیده و گریخته و باز به دیگر ها و دیگران مشغول شده ای و او را گم کرده ای و من اکنون میخواهم او را به یادت آورم ،او کیست؟
ادامه مطلب ...را واژه ها بیرحم شده اند...
گاه نبودنت آنقدر سنگین است که نفسم بالا نمی آید...
این ابر، سرگردان بادی شوخ و شنگ است...
هر جا برود پایان ابر گریستن است...
حلقه کن بازوان مهربانت را...
این چهره تکیده دیگر به گرمای آغوش تو نیز رنگ نمی بازد...
همیشه گفته ام:
آستانه درد من بالاست...
نمیدانم این روزها از اوج تحملم سقوط کرده ام...
یا تو با تمام عظمتت به دردهایم تکیه داده ای...
لذت می بری...
همیشه گل می کاری...
گاه نمی شود به اعتبار شانه های خیس گریست...
صدا بزن...
تمام کوهها را...
خم شوند...
این درد دیگر روی شانه هایم جا نمی گیرد...
آغوشی هم باشد ...
می بارم و می روم...
..................................
وقتی میمیری.....
ناگهان همه عاشقت میشن و از خوبی هات میگن...
باور کن راست میگم!!!
خستـــه شـــدم...
خستــــه شـــدم از تکــــرار ِ شنـیــدن ِ:
« مـــواظــب خــودت بـــاش »
.
.
.
تـــو،اگـــر نگـــران حـال مـن بـودی....که نمـــی رفــتی!!
می مـانــدی....!
×××××××××××××××××××××××××××××
برای دلم، گاهی مادری مهربان میشوم
دست نوازش بر سرش میکشم میگویم: «غصه نخور، میگذرد …»
برای دلم، گاهی پدر میشوم
خشمگین میگویم: «بس کن دیگر بزرگ شدی ….»
گاهی هم دوستی میشوم مهربان
دستش را میگیرم میبرمش به باغ رویا …
دلم ، از دست من خسته استــ
بـزرگ که میشــــوی....
غُصـه هایت زودتـر از خـودت،قـَد می کِشــند،
دَرد هـایت نــیز!
غــافل از آنکه لبخــندهـایت را،
در آلبــوم کـودکــی ات جــا گــُذاشتــی.....
.
.
.
.
شــاید بُزرگــ شــدن،اتفـاق خـوشـایندی نباشـد....
.
آیا میدانستید که تـنها
در طول زمانی که این
جمله را می خوانید در
حدود 50 هزار سلول بدنتان
میمیرد و سلول های
جدید جایگزین آن می شود
؟
آیا میدانستید که در
طـول یـک ساعت قلب شما
آنقدر سخت کار می کند
کـه مــی تـــوانــد
انرژی حمل یک جسم یک
تنی به اندازه یک
کیلومتر از سطح زمین را
تامین کند ؟
زندگی یعنی :
ناخواسته به دنیا آمدن
مخفیانه گریستن
دیوانه وار عشق ورزیدن
و عاقبت در حسرت آنچه دل میخواهد و منطق نمیپذیرد ، مردن . . .
در خزان سینه افسرد
کنون نشسته در نگاهم
تصویر پر غرور چشمت
یک دم نمی رود از یادم
چشمه های پر نور چشمت
آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد
ادامه مطلب ...
شــــــــبگردی میکنــــم.
اما صدای نفــــــــــــسهایـــت را از پشــــــــت
هیچ پنــــــــــــــجره و دیواری نمیشـــــــــنوم
آســوده بخواب نازنیــــــــــــنم
شـــــــــ ــ ـ ـــــــهر در امن و امان اســـــــت
تنها خانهی من اســت که در آتــــش میســـــــــــــــــوزد. ..
تا سحر ای شمع بر بالین من، امشب از بهر خدا بیدار باش
سایه غم ناگهان بر دل نشست، رحم کن امشب مرا غمخوار باش
آه ای یاران به فریادم رسید، ورنه مرگ امشب به فریادم رسد
ترسم آن شیرین تر از جانم ز راه، چون به دام مرگ افتادم رسد
گریه و فریاد بس کن شمع من، بر دل ریشم نمک دیگر مپاش
قصه بی تابی دل پیش من، بیش از این دیگر مگو خاموش باش
همدم من مونس من شمع من، جز تو اندر این جهان غمخوار کو
واندر این صحرای وحشت زای مرگ، وای من وای من یارکو
اندر این زندان من امشب شمع من، دست خواهم شستن از این زندگی
تا که فردا همچو شیران بشکنند، ملتم زنجیرهای بردگی
یارمن یوسف نیا اینجا کسی یعقوب نیست
لحظه ای چشمانشان از دوریت مرطوب نیست
ای گل زیبای من از غربتت اشگی نریخت
نازنین این جا خدا هم پیششان محبوب نیست
نوبهارم درفراقت هیچکس محزون نشد
منجی انسانیت اینجاشرایط جور نیست
گرچه در هر جمعه ای زیبادعایت میکنیم
این دعاها برزبان است و دلی مرغوب نیست
من از راه رفتن های بی تو خسته ام
از این همه تنهایی و بی کسی خسته ترم
من از طلوع خورشیدهای بی تو بیزارم
از شب های بی کسی بیزارتر
پس کی تمام میشود این بی کسی های دلم
یا تو به من برسی با من به مرگ برسم