چه چـیـــــز در ایـــــن جهان،
غریبانهتـــــــر از زنـــــــی است
کـــــــه خـــودش را،
و تنهایـــــــــــیاش را بغل میکنــــــد و میپُــــــوسد،
امّا حاضر نیــست دیگر کسی را دوست بـدارد؟
چقدر زیبا می گفت متــــرسگ
وقتی نمی تــــوان رفت
همین یک پـــــــا هم اضافی ست .......
برای من دوست داشتن آخریــــن دلیل دانایی است
اما هـــــوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامت رستــــــگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبـــــــورم به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم
چقدر خیـــــالش آسوده است
چقدر تحمل سکوتش طولانــــــی ست
چقــــــــدر ......
سید علی صالحی
تنهایم......اما دلتنگ آغوشی نیستم
خسته ام......ولی به تکیه گاه نمی اندیشم
چشمهایم تر هستند و قرمز....... ولی رازی ندارم
چون مدتــهاست دیگر کسی را خیـــــلی دوست ندارم.
می وزد نسیم پاییز به سوی قلبم …
پاییز و حال هوایش دیوانه می کند مرا، به من احساسی تازه بده ای خدا
احساسی که با آن بتوانم آنچنان از پاییز بنویسم تا همه با خواندنش مثل من شوند
مثل من دیوانه پاییز و همیشه چشم انتظار…
چشم انتظار آمدنش ، بی قرار از راه رسیدنش
حال و هوای من در این روزهای پاییزی، حالا وقت شکفتن غنچه های قلب من است...
بهار من پاییز است ، لحظه طراوت و تازگی دنیای من همین پاییز است
پاییز آمد و دلم بیشتر از همیشه عاشقش شد، به عشق آمدنش چه انتظارها کشیدم ، نشستم در زیر باران زمستان ، دیدم بهار عاشقان ، بیقرار بودم در گرمای تابستان تا دوباره آمد فصل برگ ریزان…
برگهای طلایی می ریزد از درختان و این آغازیست برای سرسبزی درختان و این آغاز تولدیست از حالا تا پایان زمستان…
طلوع میکنم با افتخار در میان این برگ ریزان، تو نمیفهمی حال مرا در میان برگهای زرد درختان
تو نمیفهمی اینک غرق چه رویایی ام ، تا پاییزی نباشی نمیفهمی اینک چه حالی ام…
می وزد نسیم پاییز به سوی قلبم ….
آغازی دوباره ، جشن میلادم در زیر باران برگهای طلایی رویاییست ، این دنیا ،بدون پاییز زیبا نیست…
دنیای ما اندازه هم نیست
من عاشق بارون و پاییزم
من روزها تا ظهر میخوابم
من هر شبُ تا صبح بیدارم
دنیای ما اندازه هم نیست
من خیلی وقتا ساکتم، سردم
وقتی که میرم تو خودم شاید
پاییز سال بعد برگردم
دنیای ما اندازه هم نیست
دنیای ما اندازه هم نیست
پـاییـــــز ســــرد و بی رحـــم نیست ، فقط جســـارت زمستـــان را ندارد !
ذره ذره زرد می کند ، اندک اندک جـــان می ستاند
و قطــره قطــره می گـریاند …
پـــــاییز ســـرد نیست ، نـــــامهربــــان است …
بی رحـــــم نیست ، عشق را نمی شنــــاسد …
جســـــارت ندارد ؛ درست مـــــانند “تــــــو”
* * * * *
دلــــم بــــرای پـاییـــــــز خـــودم تنگ شــده
کاش اشکی بــــود دلـــم را میشست
ایــن روزها آسمـــــان دلــــم آنقدر ابــــریست
کـــه پــاییـــز هـــم بـــرای آمدنش استخـــاره می کند
یاد گرفتـــه ام
انسان مدرنـــی باشــــم
و هــر بار که دلتنـــــــگ میشــــوم
بـه جای بغـــــض و اشــــک
تنهـــا به این جملـــه اکتفــا کنـــم کــه
هوای بـــد ایــن روزهــا
آدم را افســــــــرده میکنـد ..!
تــار گیسویت پــــری جـــــان، آهنگی از تـارم زند
خـــوش مــــرا آهنگ دل، آیـــــد کـه از یـارم زنـــد
من نهان در جـــان تــارم، بیقرارم بیقرای می کنـم
خــــوش بـزن تاری پری، در پــــرده آن جارم زنـد
دنیـــا
در گوشـه انــــزوا خزیـدن خوش تــر
پیونـــــد ز غیر حق بـریـدن خوشتــر
ای فیض مکن عـلاج گوشت زنــهـار
کافسانـــه دهر ناشنیدن خوش تــر
امان از این بوی پاییز و آسمان ابری...
که نه آدم خودش می داند دردش چیست ونه هیچکس دیگری...
فقط می دانی که هرچه هوا سردتر می شود
دلت آغوش گرمتری می خواهد