برایم نوشته بود :
گاهی اوقات دستهایم به آرزوهایم نمی رسند
شاید چون آرزوهایم بلندند ...
ولی درخت سرسبز و شاداب صبرم می گوید :
امیدی هست ؛ چون خدایی هست ...
آری ، وچه زیبا نوشته بود ...
همواره با خود تکرار میکنم،
امیدی هست ؛ چون خدایی هست ...
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ ارزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های ابی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام رویید جدا کردم.
و تو در پاسخ ابی ترین موج تمنای دلم گفتی :"
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی.
و من تنها برای دیدن ان چشمها تو را در دشتی از تنهایی و حسرت
رها کردم"
نه شیرینم... نه لیلا...
من
زن افسانه شدن نیستم
جا مانده ام در قصه ای که حکایت از مجنونی تنها دارد
این قصه دیگر همچو آغازش جایی برای لیلی بی وفا ندارد
کاش نجـــــــــــابتـــــــــــم رابهـــــــــــانه رفـــــــــــتنت نمیکردی!
تا با دیدن هرهـــــــــــرزه ای بخودم نـــــــــــگویم...
اگرمثل ایـــــــــــن بـــــــــــودی او نـــــــــــمیرفـــــــــــت...!
همه حرف دلم با تو همین است
که دوست..چه کنم؟
حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما.
.کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟
آنچه که هستی هدیه ی خداوند است به تو،، و آنچه که میشوی هدیه توست به خداوند،،، پس بی نظیر باش، چون بی نظیر خلق شده ای!!!
آسمان میگریست ...
و بادها شیون کنان فریاد می کشیدند :
بریزای آسمان ، اشک بریز!
بریز که هرقطره اشک تو در بیکران زمین،
ستونی بربنای زندگیست
و آسمان میگریست.... میگریست ...
در پهنه ی کران ناپدید آسمان ، جز ناله ی زائیده از برآشفتگی
اشکهای بی امان وعصیان ابر های سر گردان خبری نبود...
و دریا ، در کشاکش انقلاب امواح دیوانه ، همچنان بی پایان
مرگ صیادان بی پناه را ، می سرود ...
خدا آن حس زیباییست
که درتاریکی صحرا...
زمانیکه هراس مرگ
می دزدد سکوتت را....
یکی همچون نسیم دشت
آهسته میگوید:
کنارت هسنم ای تنها...
و
"دل آرام می گیرد."
هر از گاهی توقف در ایستگاه بین راه ,فرصت خوبیست برای دیدن مسیر طی شده و نگریستن به راهی که پیش روست ,گاهی برای رسیدن باید نرفت !!!
آدم هــا بـرای هــم سنگ تمــام مـی گذارنــد،
امــا نـه وقتــی کــه در میانشــان هســتی،
نــــــــه..،
آنجــا کــه در میــان خـاک خوابیــدی،
"سنـــگِ تمــام" را میگذارنـد و مــی رونــد !!!
وسنگینی این سنگ نا تمام از هم اکنون گلویمان را می فشارد!
بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد...
یا آن که گدایی محبت شده باشد...
خودبینی و خودخواهی اگر معنی عشق است...
بگذار که آیینه نفرت شده باشد . . .
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید
واژه را باید شست .
واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد
چتر را باید بست ،
زیر باران باید رفت .
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد .
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .
دوست را ، زیر باران باید جست .
(سهراب سپهری)