در این دنیا
که گه تاریک و گه سرد است
و ناگه می شود لبریز اندوه و همان گه غرق در حسرت
و گه گاهی ، هر از گاهی میان باید و شاید
که باید رفت و شاید ماند
در این دنیا که باید بود؟ چه باید کرد؟
در این دنیا که چون دل بر کسی بندی
به ترفندی همه دل بستگی هایت حبابی پوچ برآب است
چه باید کرد؟
من آواره خسته، در این دنیا، در این ویرانه، وانفسا
به دنبال چه میگردم نمی دانم، و یا شاید که
میدانم و می ترسم ...............
میترسم
میترسم از این ظلمت، از این تاریکی بی حد
و بیزارم از این دل بستن و کندن
از این ماندن ولی رفتن
وزین عشق پر از نفرت
از این سرگشتگی هایم
از این دنیا، از این تکرار
بیهوده ولیکن سخت
پا برجا
چه بیزارم،
چه بیزارم از این ماندن
و این گه گاه و گاهی ها
و شایدها