آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

گاهی.....

گاهی گمان نمی کنی ولی می شود... گاهی نمی شود که نمی شود! گاهی هزار دوره دعا بی استجابت است...گاهی نگفته قرعه بنام تو می شود! گاهی گدای گدایی و بخت یار نیست ...گاهی تمام شهر گدای تو می شود!

جملات زیبا وبا حال

                          از آدم‌ها                         

درخت را ترجیح می‌دهم

که نگاهش می‌‌کنم و دست ندارد

امابرگ‌هایش را برایم تکان می‌دهد

ثبت ﺍﺣﻮﺍﻝ ﺩﺭ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﺍﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺛﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ......... ﺟﺰ ﺍﺣﻮﺍﻟﻢ 

دلت را از “شیشه” بساز ولی به سنگها بگو دلم از “فولاد” است . . .

+.............

من اگر می آیم من هنوز از قفس خاک جدایی میسوزم پس بخوان قاصدک خسته برای دلکم
که دگر چینی نازک تنهایی من این بار شکست نه دگر فولاد شد و نه دگر ....هیچ...همین.... من همان خانه ی تاریک غمم

تنهایی

نشسته بودم  

زانوهایم در آغوش کشیده شده 

اشک میریختم 

 

درون اتاقک تنهایی خودم 

که دیوارهای آن آجر به آجر در حال بالا رفتن هستند 

خدایا بنده ات را دریاب

شور و شعوری ارزانی دار

تا درک کنم

همه آنچه را که باید

پیش از آنکه خیلی دیر شود

پیش از آنکه دیوارها آنقدر بالا بروند

که راهی برای خروج نیابم

 

Fly Away

 

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست و دلم بس تنگ است

بی خیالی سپر هر درد است باز هم می خندم آن قدر می خندم که غم از روی رود ...

من ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من بیاموزد نه

اندیشه ها را

تو روزگار رفته با این همه امیدم ببین چی سهمه ما شد!از عاشقی تباهی،از زندگی مصیبت ،از دوستی شکست ،از سادگی خیانت

اینه رسمش

چه زود شکستم،چه زود به آخر رسیدم،چه زود صبرم تموم شد،چه زود کم اوردم ،چه زود  وقت خداحافظی رسید..

سلام دوست جونای من توی پست قبلی نوشتم از خداحافظی بیذارم اما انگار وقتشه...دیگه تاب نوشتن ندارم...دیگه مجالی نمونده...وقتی دلی نیست...اشکی نیست...لبخندی نیست...پس باید رفت میخوام برم اما نمیدونم برمیگردم یا نه...دلی  که  خورد میشه موندنش بی فایدست  پس بهتر که برم...شاید برگردم اما نه به این زودی ها...شایدم...

توی این مدت دوستای خوبی پیدا کردم واسه محبتاشون ممنونم...اما بهترینم از پشت بهم خنجر زد...زخم خنجرش آزارم میده  دیگه نای نوشتن ندارم...حتی دیگه نای موندن ندارم...

از این.............

در این دنیا

 

که گه تاریک و گه سرد است

و ناگه می شود لبریز اندوه و همان گه غرق در حسرت
و گه گاهی ، هر از گاهی میان باید و شاید
که باید رفت و شاید  ماند
در این دنیا که باید بود؟ چه باید کرد؟
در این دنیا که چون دل بر کسی بندی
به ترفندی همه دل بستگی هایت حبابی پوچ برآب است
چه باید کرد؟
من آواره خسته، در این دنیا، در این ویرانه، وانفسا
به دنبال چه میگردم نمی دانم، و یا شاید که
میدانم و می ترسم ...............
میترسم
میترسم از این ظلمت، از این تاریکی بی حد
و بیزارم از این دل بستن و کندن
از این ماندن ولی رفتن
وزین عشق پر از نفرت
از این سرگشتگی هایم
از این دنیا، از این تکرار
بیهوده ولیکن سخت
پا برجا
چه بیزارم،
چه بیزارم از این ماندن
و این گه گاه و گاهی ها
و شایدها
 
 
 

ای ..........

این روزها که میگذرند هر روز

بیشتر از هرروز بیقرار آمدن توام!

بی قرارم که این تن نحیف و تبدارم بی تاب تر از هر وقت

سراپا چشم شده در امتداد لرزش رقصان انگشتانت.

بی قرارم که گوشه نشین خانه دلت شدم

که اگر نیایی ، که اگر دیر باشد روز آمدنت (میسوزم).

بی قرارم که دوست دارم واژه باشی روی لبم

موسیقی خواب دالان گوشم باشی و  

پلک خیسم را با ابر سنگین نگاهت  خواب کنی!

 باورم کن!