همیشه پاییز که می شد، عاشقانه هایم فوران می کرد. نگاهم نکن. پاییز امسال عاشق نیستم !!! نگرد... ...خبری از نیمکت،خش خش برگها و پیاده رو نیست. تو شعور شنیدن از باران و بید را نداری...! اگر گوش داری، بیا تا برایت از مرگ حرف بزنم ....
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب اسب در حسرت خوابیدن گاری چی مرد گاری چی،در
حسرت مـــرگ!
بخدا خسته شدم، میشود قلب مرا عفو کنید؟ و رهایم بکنید،
تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟ تا دلم باز شود؟! خسته ام درک کنید.
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
من زنی هستم که گویندم رهــــــــا باشم...برای هیچ و پوچ اشک نریزم!آزاد باشم و برای خود و خدایم زندگی کنم!گویند قدر لحظه لحظه های زندگی ام را بدانم...اما ای کسانی که جز حرف زدن و شعار دادن نمی دانید
جوابم دهید...!قدر کدامین لحظه ها را باید دانست؟
لحظه هایی که فکرم از آن خودم نیست و هر دم ترسیده ام
تا،کسی از راه نرسیده،افکارم را بخواند و شیپور به دست رسوایم کند؟
لحظه هایی که به امید این نشسته ام تا دیگران وجودم را درکنارشان حس کرده
و احساساتم،استعدادهایم،عشق و محبتم،غرورم،التماسم و در آخر وجودم را ببینند؟
لحظه هایی که تا نگاه خیره ام به آسمان و ستاره های چشمک زنش را دیده اند،
برچسب عاشقی و شیدایی بر من زده اند و یا
که تا صدای خنده های شادمانه ام را شنیده اند،برچسب بی حیایی بر پیشانی ام چسبانده اند؟
لحظه هایی که تا نگاه خیره نامحرمی را به روی خود حس کرده از ترس و خجالت رنگ به رنگ شده
و خود را از یه مشت نگاه هرزه پنهان کرده ام؟
لحظه هایی که به عنوان کالایی در مغازه میان جمعیتی نشسته و منتظر پسندیده شدن هستم؟
لحظه هایی که همه نگاه ها را به روی خود دیده ام و لبهایی که به اظهار نظر درباره ظاهر و لباسهایم گشوده شده اند؟
لحظه هایی که از وحشت نداشتن امنیت کنج خانه کز کرده و افسرده و سرد به وجودم لعنت فرستاده ام؟
لحظه هایی که مرا بی رحمانه ضعیفه و ناقص العقل می خوانند و میان مخلوقان خدا،خود،برترین را بر می گزینند؟
و یا لحظه هایی که اشکهایم به خاطر زدودن غبار از دلم به روی گونه هایم چکیده و به سخره گرفته شده ام؟
آری بگویید،به کدامین گناه هم نشین همیشگی من غم است؟
بگویید به کدامین گناه شوق به زندگی را در وجودم کشته اند؟
بگویید به کدامین گناه لحظه های ناب زندگی را این چنین به کامم تلخ کرده اند؟؟
به کدامین گنـــــــــــــــــــــــ ــــــــاه...؟؟؟؟؟
از منطق های پراستدلال خسته ام ...
از بی رحمی واژه ها که خیلی راحت میتونن قلبمو به کشتن بدن ...
نمیدونم چرا دیگه دنبال هیچ سهمی از خودم نمیگردم شایدم میخوام تو یه حراج استثنایی ذهنمو پیش فروش کنم
دلم میخواد مثل وقت هایی باشم که قرار نیست ادم مهمی باشم
مثل وقت هایی که از خودم در میرم ..
آرووم و تنها یه تیکه از وجودم .
انگار فریبم کار ساز نبود ! داشتم تلاش میکردم که بهانه خودم بشم
انگار این اخرین راه باقیمانده بود ... اما ،
اما مثل شاگرد تنبل ها دستم تو تقلب رو شد . حالا باید منتظر باشم تا یکی حلم کنه ...
نمیدونم با ته مونده ی سرمایه عاطفی ام تا کی میتونم دوام بیارم ...
اصلا میتونم دوام بیارم یا نه ؟؟؟
شاید یه تصمیم بزرگ لازمه برای فرار از این وجود ظاهریم .
شاید ...
چی بگم
خیلی وقته خسته ام نمیدونم بهونه هام کم شدن تا تکراری هام زیاد ...
اما خاصیت تکرار اینه که مسائل بغرنج اولیه رو ساده میکنه .
حس میکنم بهانه هام کم شده ن ... بچه که بودم بی دلیل بهونه میاوردم و چه سخت بهونه هام خریداری میشد .
نمیدونم از لوسی های اون وقت چقدر هنوز تو وجودم مونده ...
اما میدونم وقتی با اشکام به هر چی که میخواستم میتونستم برسم بهترین لالایی برای ارامشم بود چقدر از اون روز ها مونده نمیدونم ...
اما هنوز هم کسی که لالایی های منو بلد باشه به بهترین روش اروومم میکنه .
بگذریم .
صدای الله اکبر اذان ظهر طنین انداز شده .
این همه با شما یه کوچولو هم با خدا .
الهی ....
بعد از مرگم مرا در دورترین غروب خاطراتت هم نخواهی دید...
منی را که هر نفس با یادت اندیشیدم
و هر لحظه بی آنکه تو بدانی
برایت آرزوی بهترین ها را کردم...
ادامه مطلب ... نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
***** دلم از برای دلتنگیهایم تنگ است *****
*****
تا کجای قصه ها باید زدلتنگی نوشت
تا به کی بازیچه بودن در دو دست سرنوشت
تا به کی با ضربه های درد باید رام شد
یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد
بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار
خسته ام از زندگی با غصه های بی شمار
کم تــــــــوقع شده ام
نـه آغوشت را میـــــــــخواهم !
نـه یک بوســــــــــــه !
نـه دیگر بودنت را
همین که بیایی
از کنارم رد شوی کافیست ...!
مــــــرا به آرامش میرساند حتی
اصطکاک ســــــــــــایه هایمان...!
دلم گرفت از آدمایی که میگن دوست دارم اما معنی اونو نمی دونند
از آدمایی که میخوان مال اونا باشی...اما خودشان مال تو نیستند...
از اونایی که زیر بارون برات می میرند و وقتی آفتاب میشه همه چیز یادشان می رود!