آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

دل بریده

خسته ام ، خسته از این زندگی . خسته ام از دویدن و

 
نرسیدن . خسته ام از این زندگی بی رحم که هر لحظه ساز

 
مخالف می زند . خسته ام از شب بیداری ها و گریه ها در این

 
شبهای سرد تنهایی .همدم تنهایی هایم بغض هست

 
 بغضی که هیچ گاه دست از سرم بر نمی دارد. نه


چشمهایم دیگر سویی دارند برای دیدن ونه دستهای سرد


و بی رمقم نایی برای نوشتن ....

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد