آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

خسته ام

خسته ام از خویش... از این تکرار خویش...

از گذشته ی تلخ و آینده ی مبهم خویش...

تو را در گلویم فریاد می زنم...

نامت را... حضورت را... خیالت را... وجودت را...

دستهایم را در گرمی یه دستهایت بگیر و مرا فریاد کن...

بیا بیا به شانه های من تکیه کن...

دستت را به من بده... حرفت را به من بگو...

دین من عشق تو است... مذهب من عشق تو است...

وجود من عشق تو است...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد