آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

گنجینه غم

روزی می رسد که دهانم باز و دستانم فراخ است
به روی مردمی که دردناک است دیدنشان
دل را به دریا می زنم وآنقدر می گویم تا خالی شوم
خالی از دردهای کهنه درون سینه ام
همه ی دردهایم را درون سینه ام نهفته ام... همه را
هر روز یکی بر آن می افزایم
دیروز یک درد...
امروز دو درد...
فردا دردی دیگری ...
و فرداهایی با دردی جدیدتر؛
روزی می رسد که آنقدر دهانم از حرف پر است که سیر هم نمی شوم
همه ی سال های عمرم فقط در دهانم جمعشان کردم
قورتشان نمی دهم  ولی هوایشان درون سینه ام متصاعد می شوند
مردم آن گونه که هستند نشان نمی دهند
به عبارتی توان آن را ندارند
من اما می خواهم که بگویم... که من اینم
من همینم که می بینید...
من همین گنجینه ی خاک خورده غمم،
 خفقان گرفتم؛
مرا بکشید ولی دهانم را نبندید، توانش را ندارید
بکشید وخاکم کنید ولی زنده به گورم نکنید...
حرام است زنده به گور کردن من
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد