زمان را گم کرده ام...
و حالا بی نیاز شدم از دقایق....
و تهی شدم از لحظاتی که با آنها به رویا میرفتم و لی هیچگاه نمی امدند....
زمان را گم کرده ام...اما حالا بی دغدغه به تو لبخند می زنم..
و به همه مژدگانی می دهم که عشق را یافتم..
بهار راگم کرده ام اما در پاییز هم جستجویت خواهم کرد...
و یقین دارم روزی به بهار
می رسم..
ونشانی ات را از پاکی ها می گیرم....
غروب را نمی دانم کجاست...اما هنوز طلوع من تویی
و هنوزامدنت را باور دارم...
چون در لابلای زمان یافتم تو را...
خانه را گم کرده ام ولی هنوز پنجره ای دارم که با آن طلوع را ببینم...
و بی دغدغه لبخند بزنم...
و گم کنم تمام هستی ام را...