بَرایِ مَزارم سَنگی نگذارید ... بارِ روی شانه هایم برای لِه کردنِ پیکَرم کافیست ... روی قبرم گلی نَگذارید تا همه بفهمَند گل ممکن است برای کسی خاطرات بدی را زنده کند ...چشمانم را نبَندید تا بفهمَند خیلی چیزها را وقتی دیدم که دیگر دیر بود ... موهایم را به گوشه ای ببندید تا عاشق بودنم را به همه ثابت کنم ... عاشق تنها روسپیگری نیست ... در دیار من گاهی خنده ای بی مورد نیز مبنی بر عاشقی می شود ... باید مجازات شوم ...
پاهایم را از خاک بیرون بگذارید تا بدانند خواستم دل بکنم و برَوم اما نشد ... دستانم را ... دستانم را در اعماق دَفن کنید میخوام بفهمَند نه خواستم ... نه انجام دادم و نه توانستم ...
قلبم را داشته باشد .. ارزانیِ خودتان ... شاید روزی روزگاری مِهربانی به کارتان آمد ... شاید مثل گذشته ها باز مَعصومانه گریستید و آرام زمزمه کردید :
اِلا بِذکرِالله تطمئن القلوب...
سلام... چند وقتی است قدرت خدا را در انتقام گرفتن از بعضی ها نمی بینم!!!