آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

دلت را دست کم نگیر

          

 

من فرمانروایِ دلِ خویشم

در قلمرویی که نامش احساسِ من است

جایی که در آن ..دلم همیشه پیروز است

 

دارم خودم رو دلداری می دم ...

بد نیست گاهی آدم عاشق خودش بشه ...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدی چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:16 ب.ظ http://hereyes.blogsky.com

سلام مرسی اومدی
اینکه دلت گرفته قابل درکه...
ولی زندگی جاری هست و منتظر ما نمیمونه!
به قول چاپلین که گفت:
شاید زندگی آن جشنی نباشد که انتظارش را داشتی ولی حالا که به آن دعوت شده ای تا می توانی زیبا برقص
من خودمم حالم خیلی بده و شاید گاهی آرزو میکنم به چندماه پیشم برگردم زمانی که با تنهایی خود زندگی خوبی داشتم ولی حالا تو این برزخ لعنتی گرفتارم اما چه میشه کرد باید زندگی کرد
عزیزی می گفت:
زندگی جنگ است جانا بهر جنگ آماده باش

saeid چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:34 ب.ظ http://grave-stone.blogsky.com

چقدر دلم میخواهد نامه بنویسم....
تمبر و پاکت هم هست....
و یک عالمه حرف....
کاش کسی جایی منتظرم بود....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد