من اگر غمگینم،من اگر مسکینم
من اگر داغ بزرگی به دل خود دارم
من اگر راه خوشی نسپارم،من اگر خنده تلخی کردم
من اگر غصه عشقی خوردم
من اگر تنهایم،همه از دست دل است
من به صد قافیه ی تنهایی،من به هر قافله شیدایی
من به هر قاصدک رسوایی،من به هر شاپرک لیلایی
درد اندوه دلم را گفتم
من به هر کوچه خلوت که رسم،من به هر خانه الفت که رسم
من به هر دست محبت که رسم،من به هر چشم عنایت که رسم
زودتر از گل سرخ،دل به او می بندم
وچه بی حاشیه بود،شعر تنهایی من
وچه بی قافیه بود،نظم شیدایی من
ومن دل خسته،که دلم بشکسته
سر رفتن دارم
آری من خواهم رفت
به همان مقبره خاکی لیلا گونم،به همان مقتل قلب خونم
می روم شاید همین ثانیه ها
می روم آنجا که،کس ز من نام نمی خواهد هیچ
می روم آنجا که،کس نخواهد پرسید که گذشته چه شده است
می روم آنجا که،کس نمی گوید پدرت کیست
قبیله ات به کجاست
می روم آنجا که،کس نمی بیند غم تنهایی در خویش
می روم آنجا که ،دل از غصه نمی گیرد هیچ
می روم آنجا که ،قاصدک خوش بخت است
می روم آنجا که،هر گدایی، بر سر یک تخت است
می روم آنجا که ،عاشقی ننگین نیست
می روم آنجا که،جرم دل سنگین نیست
می روم آنجا که،سر هر پیچک خود،گل دارد
می روم آنجا که ،ته هر دره خود ،پل دارد
می روم آنجا که،همه عاشق هستند
می روم آنجا که،همه جز تو هستند
می روم آنجا که،تو دگر نتوانی
دل ز من بستانی
می روم آنجا چون،تو مرا رنجاندی
و دلم را راندی
می روم تا دگر،نتوانی
که مرا سخره کنی
و همه خواهش احساسم را ،مثل یک کاغذک چرک نویس
تو به دست دل خویش،باز هم پاره کنی
زیبا و غم انگیز...
بی تو
شهری زلزله زده ام
با یک نفر تلفات
بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو، من با بهار می میرم
بی تو، من در عطر یاس ها می گریم
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعتِ خویش !
که مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
کوک کن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
که سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
کوک کن ساعتِ خویش !
که سحرگاه کسی
بقچه در زیر بغل، راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این کوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
کوک کن ساعتِ خویش !
ماکیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
کوک کن ساعتِ خویش !
که در این شهر، دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمیگردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ،
و در این شهر سحرخیزی نیست