آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

سیب بچین حوا!

   باز هم سیب بچین حوا!

    من خ س ت ه ا م

  بگذار از این جا هم

بیرونمان کنند.....

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
امید چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:20 ب.ظ http://garmak.blogsky.com/

اونجا هم بدتر از اینجا

آسمان همه شان یک رنگ است

سعید پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:30 ب.ظ http://grave-stone.blogsky.com/

شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!

saeid جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:37 ب.ظ http://grave-stone.blogsky.com

با مدادم که به دستان تو سر باخته است
مینویسم غم آن زار که جان باخته است
مینویسم که بدانی‌ نفسی گرچه گریخت
نفس دیگر مان بهر بقا تاخته است
مینویسم که بدانند همه مردم شهر
نسل ما بستر خود کوه بلا ساخته است
مینویسم که دگر طاقت جانبازی نیست
بهر آسایش این ملک که ره ساخته است؟
مینویسم که بجای گًل این باغ دریغ
باغبان ، خار نسیب دگران ساخته است
مینویسم همه درد است زمان در پس هم
مرحم درد ، طبیب است که جان باخته است
دوستانم همه رفتند نماندست نفسی
فاش ، افسوس که این کودک ناخواسته است
کوه درد است سراسر سخن و نیست گریز
درد ایام و زمانست که این ساخته است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد