آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

من و خدا...!

دیشب وقتی حالم گرفته بود و لب پنجره اتاقم ایستاده بودم و از اونجا داشتم به آسمون نگاه میکردم آروم چشمام و بستم..

وقتی ذهنم یکم آروم شد دیدم خدا داره از دور میاد پیشم!منم با حالت عصبانیت گفتم:

خدایا تو مگه بنده هات رو دوست نداری؟!مگه بعد از دمیدن روحت تو جسم مون ما رو اشرف مخلوقاتت نکردی؟!

پس چرا داری اذیتم میکنی یا به قول بقیه داری امتحانمون میکنی؟!

خدا امد جلوتر و دستامو گرفت و تو صورتم نگاه کردو خیلی مهربون بهم گفت:چی میخوای؟بگو تا بهت بدم..

منم گفتم:بیا دنیا رو قسمت کنیم!آسمون مال من ابرش واسه تو،ماه مال من خورشید مال تو،دریا مال من موجش واسه تو...

خدا هم خندش گرفت و تو چشمام نگاه کرد و گفت:

تو بندگی کن همه دنیا مال تو..من هم مال تو..

اینجا بود که وقتی چشمامو باز کردم دیدم صبح شده منم گوشه اتقم نشستمو خوابم برده

خدا کنه که خدا کاری کنه که ما همه واسش بندگی کنیم تا همه چیز داشته باشیم و هی از این و اون شاکی نباشیم.

آمین

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد