آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

سـر گـیـجـه ...

 

امـروز تنـهایی ام بـه تـوان تنـهایی تـاریخ رسیده است

شک لعـنتی ات را بـه کـوزه ها بـسپار

بیـا بـگو تـمام آنچه را دیگران گفـته بـودنـد ، نـمی گـویی

بیـا بـگو بلدی دست دراز کـنی و عـریـضه ای کـه نـوشته ام را زیـر بالشت خـدا بگذاری

بیـا بـگو کـه بی خیال حـرفـهای چـرت دیگـران شده ای

یـعنی بی خیال ایـن داستان های تـکراری ات ، شک و ظـن و بـد گمانی

گـاهی خیال می کـنم الان است کـه روحم بـترکد ، دلـم بـترکد ، مـغـزم بتـرکد

بـبین ایـن جور وقـت هـا یـاد خدا کافـیـست

        ایـن جور وقـت ها همـین کـه بخـندی کافیـست

        ایـن جـور وقـت ها آدم زرنـگ نـشو ، دست پیـش رو نگـیر و بـرو

مـن سالهاست زخمی همـین رفـتارها هـستم

مـن سالهاست خسته هـمین حرفـها هـستـم

مـن امــروز تنـهایی ام کـوهی شـده بــر دوشم ...

اگــر می تــوانی زیــر بـغلم را بگـیر که صـاف بایـستم

یـادت بـاشد مـن سالـهاست خـدا را در آغـوش گرفـته ام

یـادت بـاشد مـن از طـوفـان گـریـختـه ام

یـادت بـاشـد مـن بـار و بنـدیـلم را از گـذشته بـسته ام ... کـه ایـنک اینـجایم

یـادت بـاشد مـن همـیشه بـرای تـنها رفـتن و رفـتن آمـاده ام ...

یـادت بـاشد مـن روزهـاست از سلام کـردن می تـرسم

یـادت بـاشد مـن از کلمه هـای درد آور فــرار کــرده ام

سـرگـیجـه دارم ...

لــعنـت بـه سر گیـجـه هـایی کـه حـاصل این کـلمـه هـاست

کـاشکـی مـست بـودم و سرم بـه دیـوار خـورده بــود

کـاشکی کـم خـوابی و کـم خـونی بــود ...

 کـاشکی سر گـیجه داشتـم امـا سـرگیـجه ام حـاصل ایـن کـلمه هـای لـعنـتی نبـود ...

بــه مـن سلام نکـنید ... آهـای بـا تــوام ... نــزدیـک من نـشو

مــن از هـمه آدمـهای مـثل تـو گـریـخـته ام ... می تـرسم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد