آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

تنهایی ...

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست ...
گسترده تر از عالم تنهایی "من" عالمی نیست ...
 غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را...
 بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست ...
حوای "من" بر من مگیر این خودستانی را که بی شک...
تنهاتر از "من" در زمین و آسمانت آدمی نیست...
ایینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم ...
 تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست ...
 همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش...
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست ...
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم ...
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را ...
 دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست ...
 شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه ...
 اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست ...

محمد علی بهمنی

نظرات 1 + ارسال نظر
صهبانا پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:59 ق.ظ http://sahbana.blogsky.com

سلام
ممنون از انتخاب خوب شما ... به امید اینکه بیشتر خواننده ی اشعار و دل سروده های خوب شما باشیم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد