آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

رهایم کن

نمی دانم چه خواهد شد؟ خسته ام از این تقلای بی فایده.

 خسته  از این انتظار بیهوده از این خاطرات بیرنگ و فراموش شده.

نمی دانم ساحل این دریای متلاطم کجاست.

توگفتی صدایم کنید تا پاسخ تان دهم .صدایت می کنم دراین تاریکی های شب  رهایم کن از این دلتنگی و بیتابی .

 دلم برای روزهای شاد کودکیم تنگ شده .مرا ببر آنجا که غمی نیست آنجا که دردو غم و رنجی نیست.

پایان بده به این شبهای جدایی و فراغ.تمام کن این لحظه های ممتد بی حوصلگی و بی تابی را.

ورق بزن این کتاب سرنوشت را مرا ببر به آخر داستان زندگی.

نظرات 1 + ارسال نظر
فرهاد جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:55 ق.ظ

سلام . من برگشتم .....
فراموشمون نکردی بیا پیشمون ..........
منتظر............

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد