نمی دانم چه خواهد شد؟ خسته ام از این تقلای بی فایده.
خسته از این انتظار بیهوده از این خاطرات بیرنگ و فراموش شده.
نمی دانم ساحل این دریای متلاطم کجاست.
توگفتی صدایم کنید تا پاسخ تان دهم .صدایت می کنم دراین تاریکی های شب رهایم کن از این دلتنگی و بیتابی .
دلم برای روزهای شاد کودکیم تنگ شده .مرا ببر آنجا که غمی نیست آنجا که دردو غم و رنجی نیست.
پایان بده به این شبهای جدایی و فراغ.تمام کن این لحظه های ممتد بی حوصلگی و بی تابی را.
ورق بزن این کتاب سرنوشت را مرا ببر به آخر داستان زندگی.
سلام . من برگشتم .....
فراموشمون نکردی بیا پیشمون ..........
منتظر............