آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

نمی دانم از خود بنویسم یا...............

اما می دانم که همدرد سکوتم و هم پیاله غربت...فراروی زمانه ام و قسم خورده تقدیر...سرزمین سوخته دلم جولانگه نامردمی هایی است که شب می پرستند و شبنامه می نگارند...چه بد زمانه ای است بانو...حضورم را به بازی گرفته اند یارانم...دلنوشته هایم را دیوانگی محض می خوانند و نگاهم را تیر مسموم هوس...بانو؛اینجا چه ارزان دل می فروشند و در بازارچه دلدادگی تورم عشق چه پایین است...خروار خروار دل وقلب به قیمت نیم نگاهی ارزانی لبخندی سوخته می شود...بانو اینجا قلبها را شبانه تا به سحر اجاره می کنند و دلها را تخته سیاه تمرین عشقهای دروغین...اینجا تبسم می زنند محبت را در پستوی خیالی سیاه و می گریند لبخند را در میان لبهای ترک خورده غروب ...بانو می خواهم برگردم.......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد