هیچ وقت برای نمازجماعت دیرنمی آمد.نگران شدند و رفتند دنبالش.
توی کوچه باریکی پیداش کردند.دیدند روی زمین نشسته،
بچه ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی میکند.
- ازشما بعید است نماز دیر شد!
رو به بچه کرد وگفت: شترت را با چند گردو عوض میکنی؟
و بچه چیزی گفت.
گفت : بروید گردو بیاورید و مرا بخرید.
کودک می خندید وپیامبر هم....