دیر زمانی است که هستی ام
را در سینی حراج روزگار گذاشته ام
اندک زمانی است که روزگار دردم را خریده است
خدایم این روزها گرفته است
اما بارشی ندارد
فقط بغضی دارد برای گریستن
اما خبری از باریدن چشمم نیست!
ابرهای رویای خاتون
مدتی است ندافی ندارد
دلش لرزید
افتاد
شکست
اما بی صدا
...
کاش افسانه بود آمدنت و
کاش نبودنت هرز خیالی بیش نبود!
یکی بهم گفت:چی شد که سیگاری شدی؟!
گفتم:یه شب بارون میومد٬ خیلی تنها بودم
گفت:چی شد اوردنت اینجا بستریت کردن ؟
گفتم:یه شب بارون میومد٬ خیلی تنها بودم
تو خیابون دیدمش٬ اون دیگه تنها نبود
تو مسخ وبلاگ قبلیم خیلی از این شعرا می نوشتم
قلبم دیگه انگار دق کرده شعرم نمی یاد اشکم نمی یاد
فقط بغض می کنم
سلام دوست عزیز
خوب بستگی به حال وروز آدم داره که چه مطلبی را کی و چه موقع بزنه حالا همچین حالمون گرفته و می گذره.....