در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که
تو را می بوسند طناب دار تو را می بافند
مردمی که صادقانه دروغ می گویند
و خالصانه به تو خیانت می کنند
در این شهر هر چه
تنها تر باشی
پیروزتری
گـاهــی فـقــط..
بـایـد لـبـخند بـزنـی و رد شوی
بگذار فـکــر کـنــند نفهمیدی..!
بگذار چشمان اشک بارت را نبینند ..!
به دلتنگی هایمـــ دست نزن
می شکند بغضــمـــــ یک وقت !!
آنگاه غرقـــــ می شوی
در سیلابـــــ اشکهایی که
بهانه ی روانــــــ شدنش هستی !!
چـقـــــدر سخــــت اســـت، کـه لبـــریـــز بـاشی از “ گـفـتـــــن ”
ولــی ….. در هـیـــــــچ ســویـــت محـــرمـی نبـاشد
این روزهـا دلـــــــم اصــــرار دارد
فــــریـاد بزند؛
امــــا . . .
مـن جلوی دهـــانش را می گیرم،
وقتی می دانـــــــم کسی تمــــایلی به شنیدن صـــــــدایش ندارد!!!
... این روزهــا من . . .
خـــــــدای سکوت شده ام؛
خفقـــان گرفته ام تا آرامـــــــش اهالی دنیـــــــا،
خـــــــط خـــــــطی نشود . . .!!!
سیگارش را می گذارد زیر لبش و می گوید :
آتیش داری . . . ؟!
جواب می دهم :
توی جیبم که نه , ولی در دلم دارم ...
به کارت می آید ؟
می گویی:دلم برایت تنگ است
یا مرا به بازی گرفته ای
یا معنی واژه هایت را خوب نمیدانی.....
دل تنگی ارزانی خودت من دیگر دلم را به خدا سپرده ام.....
تنها یــــک کلمه است
"مےگذرد"
ولے دق می دهد تـــــا بگــــــــــــذرد...
خــــدایا . . .
اگــر خواسته ام را اجابت میکردی
به خــودم قــول داده بودم
خیلی دوستت داشته باشم
حــالا که خواسته ام را اجــابت نکرده ای
...باید حواسم باشد که
خــیلی بیشتر دوستت داشــته باشم
آخــر میترسم فکر کنی این همه سال
تو را بخــاطر اجــابت خواسته هایم
خواســته بـودم...
ببار بارون ببار بارون دلم از زندگی خونه
دیگه هر جایِ دنیا برام مثلِ یه زندونه
ببار بارون که دلگیرم ببار بارون که غمگینم
خرابه حاله من امشب
دارم از غصه
میمیرم
من قصد مردن نداشتم
تو برایم کفن
اوردی حالا که مرده ام
بر سر قبرم
گریانی.....................
چرا؟؟؟؟؟؟؟
هنوز هم وقتی دلم می گیرد
سر تکان میدهم و میگویم
بیخیال...
در حالی که میدانم؛
خیالم همیشه پر از خیال است!
چتر ها را باید بست
زیر باران باید رفت..
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد.
دوست را زیر باران باید دید:)
عشق را زیر باران باید جست.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد ، نیلوفر کاشت...
.....
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است...
برای دلـــــم می نویســـم ...
برای روزهــایی که باشی و نبـــاشم...
برای روزهـــایی که جستجو کنی و نیابی ام...
برای روزهـایی که تو خوشـبختی هایت را جشن بگیری
و مـــن...
نـــه...
برای تو نمی نویســــم...
برای انـــــــدوه تازه ای می نویســـم ...
که در جـــــانم ریشه دوانده
و مــرا از خویشــتن خویش دور می سازد...
در تلاطم لحظه های تنهاییم ..
حتی تیکـــــــ تاک ساعت ها آزارم می دهد...
درمــــــــــانی ندارد...
خـــــــوب می دانــــــــــم...
در ایــــن جــــمــــلــــه ها انـــــدوهــــــی پنـــــــهــان اســــــت:
"" انــــــدوه نــــــداشـــــتــــن ""
که روح انسان را در انزوا
مثل خوره می تراشد ...
این دردها را نمیتوان به کسی گفت و اگر بگویی
باور نمیکند و می گوید
عجیب و استثنایی است ...
" صادق هدایت
انـدوه که از حــد بگــذرد
جایش را میدهد به یک بیاعتنایی مـزمـن
دیـگه مـهـم نـیـســت
بـودن یا نـبـودن
دوست داشتن یا نـداشتن
دیگه حسی تو رو به احساس کردن نمی کشاند
در آن لحظه فـقـط در سکوت غـرق می شـوی
و فقط نـگـاه میکـنی
نـگــــــــــاه…..!
این پست را سکوت می کنم .تو بنویس... تو بنویس ...بنویس از دلتنگی هایت ،از دردهایت ،از هرچه دلت می گوید !
... بنویس...
کاش می بودم ولی این گونه تقدیرم نبود،در قفس بودم ولی این جسم زنجیرم نبود
غصه می خوردم گه و گاهی دلم پرشور بود،درد بی عشقی و بی یاری نفس گیرم نبود
لحظه ای بی خود ز خود بودم ز هرچه بود و هست،خاطرات روز رفته سخت درگیرم نبود
من اسیر زلف او از بد دلم آزاد بود،مست چشمش بودم و این باده شبگیرم نبود
در میان آدمان بودم ولی راهم جدا،درد بی آرام او روزی فراگیرم نبود
کاش می بودم ولی این گونه تقدیرم نبود
کاش میماندم ولی از آسمان سیرم نبود
گاهی که برایت حرف می زنم یا می نویسم !
تو خودت هم متوجه نمی شوی !
من از کودکی رسم عاشقی را همینگونه آموخته ام !
بی نشان ....اما قدرتمند !.................................
نه عشقم را به بازی بگیر و نه بازیت راعاشقانه جلوه بده من زادۀ احساسم
وقتی سکوت خدا
را در برابر راز و نیازت دیدی
نگو خدا با من قهر است!
او به تمام کائنات فرمان سکوت داده
تا حرف تو را بشنوند
پس حرف دلت را بگو
خسته ام از خویش... از این تکرار خویش...
از گذشته ی تلخ و آینده ی مبهم خویش...
تو را در گلویم فریاد می زنم...
نامت را... حضورت را... خیالت را... وجودت را...
دستهایم را در گرمی یه دستهایت بگیر و مرا فریاد کن...
بیا بیا به شانه های من تکیه کن...
دستت را به من بده... حرفت را به من بگو...
دین من عشق تو است... مذهب من عشق تو است...
وجود من عشق تو است...
کــــــــاش میـشــــــد
سکــوتــــــــــ را از نبــض بــاور یکــــ اتفـاق دزدیــد!
آن وقــتـــــــــــــ
مــن چقــدر حــرفــــــ بــرای گفتــن داشتــــم...!
هیــــچ حرفــــی بهتـــر از سکوت پیدا نمی کنم ...
نگـــــاهم امـــا ...
گـــــاهی حـــرف مـــی زند گاهی فــــریاد می کشد...
و مــــن همیشه به دنبال کســـی می گردم
که بفهمــــد یک نگـــاه خستـــــه چه می خواهــــد بگوید ...
یکی به یک میرفتیم وکاتب سرنوشتمان را
باخطی زرین مینوشت
نوبت به من که رسید
قلم ازقلمدان افتادوشکست
کاتب باخطی تیره وتارنوشت
((اسیرسرنوشت))