دوستان گل حلال کنید
سلام دوستان انشاالله راهی سفر نجف و کربلا هستم هرچند ک لایق نیستم اما، نائب الزیاره و دعا گوی همه شما عزیزان هستم! یا علی
سلام دوستان انشاالله راهی سفر نجف و کربلا هستم هرچند ک لایق نیستم اما، نائب الزیاره و دعا گوی همه شما عزیزان هستم! یا علی
تــعادل نـدارد !
دسـت خالـی…!
دل پـُـر…
******************
عاقبت
درخت هم که باشی
یک روز
مغلوب پاییز میشوی
حالا فکر کن
چقدر می توانم با نبودنت بجنگم
وقتی دلتنگی
مدام با واژه ها
قلبم را به رگبار می بندد.....
می وزد نسیم پاییز به سوی قلبم …
پاییز و حال هوایش دیوانه می کند
مرا، به من احساسی تازه بده ای خدا
احساسی که با آن بتوانم آنچنان از پاییز
بنویسم تا همه با خواندنش مثل من شوند
مثل من دیوانه پاییز و همیشه چشم
انتظار…
چشم انتظار آمدنش ، بی قرار از راه رسیدنش
حال و هوای من در این
روزهای پاییزی، حالا وقت شکفتن غنچه های قلب من است...
بهار من پاییز است ، لحظه
طراوت و تازگی دنیای من همین پاییز است
پاییز آمد و دلم بیشتر از همیشه عاشقش
شد، به عشق آمدنش چه انتظارها کشیدم ، نشستم در زیر باران زمستان ، دیدم بهار
عاشقان ، بیقرار بودم در گرمای تابستان تا دوباره آمد فصل برگ ریزان…
برگهای
طلایی می ریزد از درختان و این آغازیست برای سرسبزی درختان و این آغاز تولدیست از
حالا تا پایان زمستان…
طلوع میکنم با افتخار در میان این برگ ریزان، تو نمیفهمی
حال مرا در میان برگهای زرد درختان
تو نمیفهمی اینک غرق چه رویایی ام ، تا
پاییزی نباشی نمیفهمی اینک چه حالی ام…
می وزد نسیم پاییز به سوی قلبم
….
آغازی دوباره ، جشن میلادم در زیر باران برگهای طلایی رویاییست ، این دنیا
،بدون پاییز زیبا نیست…
خسته ام ، خسته از این زندگی . خسته ام از دویدن و
نرسیدن . خسته ام از این زندگی بی رحم که هر لحظه ساز
مخالف می زند . خسته ام از شب بیداری ها و گریه ها در این
شبهای سرد تنهایی .همدم تنهایی هایم بغض هست
بغضی که هیچ گاه دست از سرم بر نمی دارد. نه
چشمهایم دیگر سویی دارند برای دیدن ونه دستهای سرد
و بی رمقم نایی برای نوشتن ....
شب هاے پاییز
هزار بار عاشقانه تر از
شبــهاے دیـــــگر است
ایــن را از صداے خش خش برگهــــا
به زیـــــر پاے عابـــرانے فهمیدم
که شب ها تنهـــــــا قدم میزنند ...
پاییز برای بعضی ها دل انگیز است و برای بعضی ها غم انگیز…
برای من فصل سردی دلهاست…
فصل باریدن اشکها…
فصل تنهایی قدم زدن روی برگهای نارنجی…
فصل رقصاندن آتش سیگار در سیاهی و سکوت شب…
اینروزها هوای دلم هم پاییزیست…
امان از درد سکوت،امان از بیقرای های بعد از سکوت،امان از مرگ
لحظه ها در آغوش سکوت...
دردناک تر از کشتن حرف ها ،حق ها،دیده ها،ناگفته ها،امیدها در
گلو؛تکرار آنچیزی است که میخواستی بگویی اما در خودت خفه اش
کردی و
بی مراسم خاکش کردی در قلبت و حال مداوم در پی تکرارش
روانت را شکنجه میکنی...
امان از حرف های ناگفته ،امان از درد های نا شنیده ...امان از آن همه
سکوتی که لایقش نبودیم و مزارمان شد...
حال هیچ نمی شود کرد ،چرا؟چون دیگر گذشته کاری که عمری پیش
باید می کردیم وامروزه هوس پیریمان شده و بیشتر آزارمان
میدهد،حرف ها و درد دل هایی که می توانست روشنی بخش
باشد امروزه زخم است....بی علاج...چه می شود کرد؟
هیچ،در مقابل ترسی که داشتیم ،همان ترسی که به خاکمان زد، هیچ نمی
توان کرد،آخر تنها علاج ترس شجاعت است و ترسو را چه به راه
درمان مرضش؟ترسو را چه به رهیدن از دردش!؟
آه امان.
بتاب اے مه ڪه زینب دل غمین است
پریشان دل ز مرگ شاه دین است
بتاب اے مه رقیه دل ڪباب است
ز مرگ باب خود در پیچ و تاب است
بتاب اے مه تو بر گلهاے زهرا
ڪه پرپر گشته در این دشت و صحرا
بتاب اے مه ڪه اندر پاے گلها
فتاده باغبان از جور اعدا
بتاب اے مه ڪه اندر شور و شینم
پریشان دل من از مرگ حسینم
صـد بـار بہ سنـڪَ ڪینـہ بستنـد مـرا
از خـویش غــریبـانـہ ڪـَسستنـد مـرا
ڪَفتنـد هـمیشـہ بی ریـا بـاید زیست
آیـینـہ شــدم بــاز شڪستنـد مـرا
فردا تولدمه تولدم مبارک
چون تولد....
چون تولد میر سد از راه
بارها تبریک
روز ها تبریک
سال ها تبریک
میگذارد عمر از قرارم بی قراری
می نهد سر تا به پایم یادگاری
یادگاری دارد ازعمرم یادگاری
مو سپید است دست لرزان بی قراری
شعر باید گفت
حرف باید زد
تا گذاری
افتدم بر بساط سازگاری
دانم اکنون گویم این راز
دانم اکنون می زند ساز
ساز....
سازناکوک بی قراری
سالها دادن دل
دل چو کندن سخت باشد
حیف از آن روز های بی قراری
....
ساده آید
رفته آسان
از دست...
هرچه داری بر بساط سازگاری
از تنهـــایـــــــی
بـــــــه میــــــان مردم
و از مـــــردم
بـــــه تنهـــــــایی
پنــــــــاه می بــــرم
راست می گفتی نیمــــــا
"به کجای ایـــــــن شب تیــره بیاویـــــزم
قبــــــای ژنده خود را....."
تـــــو تنهایی ات را شعر می کــنی
او دود
و دیگری سکـــوت
من رو بــــــــر می گردانـــم
و بــــا گوشۀ روسری
چشم هایـــــــــــم را پاک می کنــم.
پاییز رحیمی
پاییـــز ...
ملکۀ زیبــــا و غمگینـی ست
پشت پنجـــــرۀ قصـــر دلتنگی ها
که غــــروب ها
با شهــــــادت هر بــــرگ
شمعـــــی روشن می کنـــد
به یــــاد معشوقـــه اش
که یک روز بــــــه سفر رفت
و هیــــچ وقت بــــرنگشت.
دنیـــــــا غلامی
ﺍﮔـــﺮ ﺩﻭﺑــــﺎﺭﻩ ﻣﺘـــﻮﻟــﺪ می ﺷـــﺪﻡ،
ﺑﺎﺯ ﻫـــﻢ ﺩﺭ "♥ مـــاهِ مــــهــــر ♥" ﺑـﻪ ﺩﻧﻴــــﺎ می ﺍﻭﻣــــﺪﻡ...!
ﺑﺎﺯ ﻫــﻢ ﭼﻤــﺪﺍﻧــﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ "پــایــیـــزِ ♥ مـــاهِ مــــهــــر ♥ " ﺍﺯ ﻋﺸــــﻖ ﭘــﺮ می ﮐــــﺮﺩﻡ...
ﺑﻬﺘــــﺮﻳﻦ ﺧﺎﻃــــﺮﺍﺗــــﻢ...
ﻫﻤــﻪ رنگـــــ و بــــوی پــایــیـــز را می دهـــد...
بــــوی عــــروسِ فـــصـــلــهــای ســــــال....
متولد مــاه مـــهـــر ست دیگر...
شاید همیشه سکوت کند ، اما...اما حرفهایش را در نگاهش می ریزد...دلتنگی، قسمتی از قلبش است...و صبر ، تکه ای از روحش...متولد مــاه مـــهـــر ست دیگر...عواطف و احساساتش رو در خودش می ریزد...چیزی به کسی نمیگوید...دوست دارد وقت اشک ریختن تنها باشد...متولد مــاه مـــهـــر ست دیگر فرمانروای احساسات...
چه چـیـــــز در ایـــــن جهان،
غریبانهتـــــــر از زنـــــــی است
کـــــــه خـــودش را،
و تنهایـــــــــــیاش را بغل میکنــــــد و میپُــــــوسد،
امّا حاضر نیــست دیگر کسی را دوست بـدارد؟
چقدر زیبا می گفت متــــرسگ
وقتی نمی تــــوان رفت
همین یک پـــــــا هم اضافی ست .......
برای من دوست داشتن آخریــــن دلیل دانایی است
اما هـــــوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامت رستــــــگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبـــــــورم به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم
چقدر خیـــــالش آسوده است
چقدر تحمل سکوتش طولانــــــی ست
چقــــــــدر ......
سید علی صالحی
تنهایم......اما دلتنگ آغوشی نیستم
خسته ام......ولی به تکیه گاه نمی اندیشم
چشمهایم تر هستند و قرمز....... ولی رازی ندارم
چون مدتــهاست دیگر کسی را خیـــــلی دوست ندارم.
می وزد نسیم پاییز به سوی قلبم …
پاییز و حال هوایش دیوانه می کند مرا، به من احساسی تازه بده ای خدا
احساسی که با آن بتوانم آنچنان از پاییز بنویسم تا همه با خواندنش مثل من شوند
مثل من دیوانه پاییز و همیشه چشم انتظار…
چشم انتظار آمدنش ، بی قرار از راه رسیدنش
حال و هوای من در این روزهای پاییزی، حالا وقت شکفتن غنچه های قلب من است...
بهار من پاییز است ، لحظه طراوت و تازگی دنیای من همین پاییز است
پاییز آمد و دلم بیشتر از همیشه عاشقش شد، به عشق آمدنش چه انتظارها کشیدم ، نشستم در زیر باران زمستان ، دیدم بهار عاشقان ، بیقرار بودم در گرمای تابستان تا دوباره آمد فصل برگ ریزان…
برگهای طلایی می ریزد از درختان و این آغازیست برای سرسبزی درختان و این آغاز تولدیست از حالا تا پایان زمستان…
طلوع میکنم با افتخار در میان این برگ ریزان، تو نمیفهمی حال مرا در میان برگهای زرد درختان
تو نمیفهمی اینک غرق چه رویایی ام ، تا پاییزی نباشی نمیفهمی اینک چه حالی ام…
می وزد نسیم پاییز به سوی قلبم ….
آغازی دوباره ، جشن میلادم در زیر باران برگهای طلایی رویاییست ، این دنیا ،بدون پاییز زیبا نیست…
دنیای ما اندازه هم نیست
من عاشق بارون و پاییزم
من روزها تا ظهر میخوابم
من هر شبُ تا صبح بیدارم
دنیای ما اندازه هم نیست
من خیلی وقتا ساکتم، سردم
وقتی که میرم تو خودم شاید
پاییز سال بعد برگردم
دنیای ما اندازه هم نیست
دنیای ما اندازه هم نیست
پـاییـــــز ســــرد و بی رحـــم نیست ، فقط جســـارت زمستـــان را ندارد !
ذره ذره زرد می کند ، اندک اندک جـــان می ستاند
و قطــره قطــره می گـریاند …
پـــــاییز ســـرد نیست ، نـــــامهربــــان است …
بی رحـــــم نیست ، عشق را نمی شنــــاسد …
جســـــارت ندارد ؛ درست مـــــانند “تــــــو”
* * * * *
دلــــم بــــرای پـاییـــــــز خـــودم تنگ شــده
کاش اشکی بــــود دلـــم را میشست
ایــن روزها آسمـــــان دلــــم آنقدر ابــــریست
کـــه پــاییـــز هـــم بـــرای آمدنش استخـــاره می کند
یاد گرفتـــه ام
انسان مدرنـــی باشــــم
و هــر بار که دلتنـــــــگ میشــــوم
بـه جای بغـــــض و اشــــک
تنهـــا به این جملـــه اکتفــا کنـــم کــه
هوای بـــد ایــن روزهــا
آدم را افســــــــرده میکنـد ..!
تــار گیسویت پــــری جـــــان، آهنگی از تـارم زند
خـــوش مــــرا آهنگ دل، آیـــــد کـه از یـارم زنـــد
من نهان در جـــان تــارم، بیقرارم بیقرای می کنـم
خــــوش بـزن تاری پری، در پــــرده آن جارم زنـد
دنیـــا
در گوشـه انــــزوا خزیـدن خوش تــر
پیونـــــد ز غیر حق بـریـدن خوشتــر
ای فیض مکن عـلاج گوشت زنــهـار
کافسانـــه دهر ناشنیدن خوش تــر