آسمان میگریست ...
و بادها شیون کنان فریاد می کشیدند :
بریزای آسمان ، اشک بریز!
بریز که هرقطره اشک تو در بیکران زمین،
ستونی بربنای زندگیست
و آسمان میگریست.... میگریست ...
در پهنه ی کران ناپدید آسمان ، جز ناله ی زائیده از برآشفتگی
اشکهای بی امان وعصیان ابر های سر گردان خبری نبود...
و دریا ، در کشاکش انقلاب امواح دیوانه ، همچنان بی پایان
مرگ صیادان بی پناه را ، می سرود ...
خدا آن حس زیباییست
که درتاریکی صحرا...
زمانیکه هراس مرگ
می دزدد سکوتت را....
یکی همچون نسیم دشت
آهسته میگوید:
کنارت هسنم ای تنها...
و
"دل آرام می گیرد."
هر از گاهی توقف در ایستگاه بین راه ,فرصت خوبیست برای دیدن مسیر طی شده و نگریستن به راهی که پیش روست ,گاهی برای رسیدن باید نرفت !!!
آدم هــا بـرای هــم سنگ تمــام مـی گذارنــد،
امــا نـه وقتــی کــه در میانشــان هســتی،
نــــــــه..،
آنجــا کــه در میــان خـاک خوابیــدی،
"سنـــگِ تمــام" را میگذارنـد و مــی رونــد !!!
وسنگینی این سنگ نا تمام از هم اکنون گلویمان را می فشارد!
بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد...
یا آن که گدایی محبت شده باشد...
خودبینی و خودخواهی اگر معنی عشق است...
بگذار که آیینه نفرت شده باشد . . .
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید
واژه را باید شست .
واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد
چتر را باید بست ،
زیر باران باید رفت .
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد .
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .
دوست را ، زیر باران باید جست .
(سهراب سپهری)
چگونه روزها از پی هم می آیند و می روند
آهسته رو به پایانم
اما چنان غرق زندگی که گویا این راه را پایانی نیست
عادت کرده ام
به تنهایی
به نگفتن
به ندیدن
و درناکتر از همه به سکوت .......!
ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته
از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته
یک سینه غرق مستی دارد هوای باران
از این خراب رسوا امشب دلم گرفته
امشب خیال دارم تا صبح گریه کردن
شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته
خون دل شکسته بر دیدگان تشنه
باید شود هویدا امشب دلم گرفته
ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو
پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته
گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است
فردا به چشم اما امشب دلم گرفته
از خدا پرسیدم:
اگر در سرنوشت ما
همه چیز راازقبل نوشته ای
دعاکردن چه سودی دارد؟
خداوند خندید و گفت:
شاید در سرنوشتت
نوشته باشم :
♥هر چه دعا کرد ♥
•●ღ♥ღ.ღ♥ღ●•
خدایا!
کاش اعتراف کنی جهنمی در کار نیست.
برای ما همین روزهای
برزخی زمینی کافیست
خـــدایــا
گـــنـاهــم را . . .
نـمــی دانــم !
تـــقـاصــــم را . . .
ســــبــک تـــر کـــن ......!
هیچ کس درد دلی از من نپرسید
اما من اقیانوسی شدم برای غرق کردن درد دلهای دیگران
هیچ کس جریان دریای دلم را طوفانی نکرد
اما من جریانی آرام و خنک شدم
برای خاموش کردن گرمای غمناک شن های ساحلها
هیچ کس من را آرام نکرد
اما من آرامشی شدم برای مضطربترین قلبها
هیچ کس آتشفشان درون من را خاموش نکرد
اما جریان مذاب درون من جریان زندگی را بخشید
به بستر یخ زده ی دریاها
هیچ حقیقتی جز تو در زندگی من نبود خدای من
اما بدمستی وصال ما محکوم شد به این گذراندن ها و گذشتن ها
تقدیم به حقیقت عشق
بنویسید بردیوار سکوت :
عشق سرمایه هرانسان است؛
بنشانید برلب حرف قشنگ؛
حرف بد وسوسه شیطان است؛
بدانید فردا دیر است؛
اگر غصه بیاید امروز؛
همیشه دلتان درگیر است؛
پس بسازید رهی را کنون؛
که تا ابد سوی صداقت رود؛
بکارید به هرخانه گلی؛
که فقط بوی محبت دهد.
بار خدایا : به بزرگی چیزهایی که به من داده ای آگاه و قانعم کن تا
کوچکی چیزهایی که نداده ای
آرامش قلبم را از من نگیرد...
می توان در قاب خیس پنجره
چک چک آواز باران را شنید
می توان دلتنگی یک ابر را
در بلور قطره ها بر شیشه دید
می توان لبریز شد از قطره ها
مهربان و بی ریا و ساده بود
می توان با واژه های تازه تر
مثل ابری شعر باران را سرود
می توان در زیر باران گام زد
لحظه های تازه ای آغاز کرد
پاک شد در چشمه های آسمان
زیر باران تا خدا پرواز کرد.
بگذار حرفهایم همچنان در نگاه وسکوت مبهم چشمانم باقی بماند
این نهایت زیباییست برای من !
که تو هرلحظه در حسرت بیندیشی
به لحظه هایی که صمیمانه دروغ میگفتی
و قطره قطره پلیدیهایت را به پاکی های دیگران میچکاندی
بگذار جدا و دور از من ،
در آرزوی دوست داشتن ها بمانی ...
این روزها خیلی چیزها دست من نیست...
مثل خاطراتی که از دستم افتاد وشکست...
مثل دلی که از دست تو افتاد وشکست...
کمی دور تر بایست لطفا !
میخواهم نگاهت کنم اما...
میدانم دیر میشود...
سال هاست به خود می گویم :
این نیز می گذرد ...
عمر گذشت و
این و آن نگذشتند...
در سینه تنگم انباشته گشته اند،
دیگر نمی دانم باکدامین جمله
روزهایم را بگذرانم ؟!!
سرگشته و حیران غرق در افکار خود
باز می گویم :
این نیز بگذرد...
چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم
چه امید بندم در این زندگانی
که در نا امیدی سر آمد جوانی
سرآمد جوانی و ما را نیامد
پیام وفایی از این زندگانی
من چیستم؟
لبخند پر ملامت پاییزی غروب در جستجوی شب
که یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات ، گمنام و بی نشان
در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ
دوستان گلم پنج شنبه ۲۰مهر تولدمه هااااا
تولد تولد تولدم مبارککککککککک
همتونم دعوتین ولی خدا وکیلی کادو یادتون نره هااااا
اینم کیک تولدم
دیگر ضربان قلبم را حس نمیکنم، کندترازآنی می زند که برای دم و بازدم خونی در رگهایم جریان یابد... چشمانم را بزور باز میکنم، نگاهم را میچرخانم چقدر لوله و سرم و سرنگ به این جسم بی جان وصل شده!!! صدای بوق دستگاه که نشانگر ضربان ضعیف قلب بی رمقم است را میشنوم!! چرا رهایم نمیکنید؟؟؟؟ چرا برای نفس کشیدن این میت سرگردان تلاش میکنید؟؟؟.... آزادم کنید، بگذارید روحم ازاین قفس تنگ رهایی یابد، چرا مرا با درد و رنج میخواهید؟؟ بگذارید آرامش یابم، من در طلب آرامشم...
آه که چقدر تشنه ام...خیلی.... لبهایم خشکیده است ترک آنها را از فرط تشنگی حس میکنم!!!کمی آب میخواهم ، آب ، آب،آب...اما صدای خشکیده در گلویم را کسی نمیشنود!!تنهایم تنهاتر از همیشه فقط من هستم و نفس هایی مصنوعی که آن را هم دستگاه میکشد نه جسم خودم... کاش از این تخت شکنجه نجاتم دهند، تختی که هر ثانیه جان کندنم را در آن حس میکنم...
با شما هستم سفید پوشانی که مدام گرد تختم میآیید میچرخید و به دستگاهها نگاهی می اندازید تا از زنده بودنم اطمینان یابید بگذارید بروم چرا باور نمی کنید نفس هایم با این مزخرفات بر نمیگردد.... نفسهایم را گرفته اند برای همیشه،تلاش نکنید،خودتان را بیهوده خسته نکنید...
بازهم امدند،رفتند و نگاه ملتمسانه ام را ندیدند.... این بار چشم هایم را به دستگاه میدوزم،عاجزانه و ملتمسانه نگاهش میکنم، خواهش میکنم مرا از این وضعیت نجات بده.... با دستگاه بی جان دردو دل میکردم، چه احساس سبکی خوبی!!! دیگر صدای دستگاه قطع و وصل نمیشد ... فقط یک صدا بود: بووووووووق....