برای بعضـــی دردها نه میتوان گریــــــه کَــرد...
نه میتوان فریــــــآد زد :
برای بعضـــی دردها
فقـــط میتوان
نگــــاه کَرد
و بی صـــــدا شکست . .
نگاهی در چشم هایم جا مانده بود...
و من
به دنبال صاحبش
به هر کوچه سر زدم
سالها بعد...
من بودم و نگاهی ...
که روی دستم مانده بود.
من گریزانم از این خسته ترین شکا حیات
و از این غربت تلخ
که به اجبار به پایم بستند.
می گریزم از شب
می گریزم از عشق
و تو ای پاک ترین خاطره ها
و همه جادر پی تو می گردم ....
در بیکرانه های زندگی دو چیز افسونم می کند:
آبی آسمان را که می بینم و می دانم که نیست
خدایی را که نمی بینم و می دانم هست
لــــــــحظه های ســــکوتم؛
پـــــر هیاهــــــــــو ترین دقــــایق زندگیم هستند
مــــــملو از آنــــــچـــه
مــــی خواهم بـــــــــــــــگویم
و
نــــــــــــمی گـــــویم....
گاهی اوقات شاید، تنها شادی زندگی ام این است؛
که هیچ کس نمی داند تا چه حد غمگینم ...!
بار الها !
اگر دستانم را بشکنند با اشک چشمانم ،
اگر چشمانم را کور کنند با نفسهایم ،
اگر نفسم را ببرند با قلبم ،
و اگر قلبم را پاره پاره کنند با خون جگرم خواهم نوشت:
دوستت دارم، دوستت دارم ودوستت دارم . . .
این جا سرزمین واژگان واژگون است .
این جا گنج ، جنگ می شود ...
درمان ، نامرد ...
قهقه ، هق هق ...
اما دزد همان دزد است و درد همان درد !...
به هرکس که می نگرم در شکایت است . عجیب است پس
شادی های این دنیا از آن کیست ؟! ..
چه شباهت عجیبی بین ماست... تو دل شکسته ای من دلشکسته ام! هر دو به یک احساس رسیدیم... تو به فراغــــت من به فراقـــــت! |
گاهی حجم دلتنگیهایم آنقدر زیاد میشود . . .
که دنیا با تمام وسعتش برایم تنگ میشود . . . !
دلــــــــتـــنــگـــــــــــم . . . !
دلتنگ کسی که گردش روزگارش به من که رسید از حرکت ایستاد . . . !
دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید . . . ...
دلتنگ خودم . . .
خودی که مدتهاست گم کرده ام . . . ! ...
آنکه تنها شده بسیار مرا میفهمد
چه بگویم که چنان از تو فرو ریخته ام
که فقط ریزش آوار مرا میفهمد...
برای بعضی درد ها نه می توان گریه کرد...
... نه می توان فریاد زد...
برای بغضدرد ها تنها می توان:
...نگاه کرد و ...
در تنهایی سکوت شکست.
در خلوت دلم ، در همنشینی با غمها ببین که چگونه میریزد اشک از این چشمها
این چشمهای خیس ، همان چشمهاییست که تو خیره به آن بودی در لحظه دیدار
میفهمی معنای دلتنگ شدن را ، میفهمی معنی انتظار را؟
نه ! دلتنگی آن نیست که مرا اینگونه محکوم به سکوت کرده است
انتظار آن نیست که اینگونه مرا محکوم به بیقراری کرده است
خیالی نیست ، من همچنان با خیال تو سر میکنم پس بیخیال...
بگذار در حال خودم باشم ، بگذار همچنان من دیوانه دیوانه ات باشم
مزاحم خلوتم نشو ، اگر مرا میخواهی سد راه اشکهایم نشو....
بگذار آرام شوم ، بگذار هر چه غم در دلم انباشته ، خالی شود....
این همان راهیست که هم تو خواستی در آن باشی
و هم من خواستم تا آخرش با تو بمانم
پس چرا به بیراهه میروی، چرا مرا جا گذاشتی و برای خودت میروی؟
مرحبا ، تو دیگر کیستی ، دست هر چه بی وفاست را از پشت بستی....
خودم میدانم بد دردیست عاشقی و همچنان بیمارم ، تا کجا میخواهی بمانی ؟
تا هر جا باشی من نیز میمانم...
عشق من هر از گاهی به یادم باشی بد نیست ،
هر از گاهی هوای مرا داشته باشی جرم نیست
چه کنم ، دلم دیوانه ی توست ، هوایش را داشته باش که
دلم تمام دلخوشی اش به توست...
همه فکر می کنند حرفی برای گفتن ندارم . ...
اما هیچ کس بغضی را نمی بیند که راه گلویم را بسته
تظاهر به بیتفاوتی،به بیخیالی،به اینکه مهم نیست...
وچه سخت میکاهد از جانم این نمایش لعنتی..."
چه رسم جالبی است !!!
محبتت را میگذارند پای احتیاجت …
صداقتت را میگذارند پای سادگیت …
سکوتت را میگذارند پای نفهمیت …
نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت …
و وفاداریت را پای بی کسیت …
و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود که تنهایی و بیکس و محتاج !!!
خــــــــــــــــــدایــــا
بیــــــــا قــــــــــدم بزنـیـــــــــــــم ؛
بــــــــــــاران از تـــــــــو
دلـــــــتــنـگـــــــــــــی از من ...
به سرنوشت بگویید...
اسباب بازی هایت بی جان نیستند...
آدمند...
می شکنند...
آرام تر...!
از میان دو واژه انسان و انسانیت، اولی در میان کوچهها و دومی در لابلای کتابها سرگردان است.
چترت را کنار ایستگاهی در مه فراموش کن
خیس و خسته به خانه بیا
باران باش!
همین برای هفت پشت روییدن گل کافی ست ...
نقــاش بـاشـی!
چـقــدر می گیـری
بیایی و صفحه های سیاه دلم را رنـگ کنی؟
بـعـــد بـرای دیــوار اتاق دلـــم
یــــک روز آفتابی بکشی که نــــور آفتـــاب تا میـانه اتاق آمــــده باشد
… راستـــــی مـــن روی صـــورتــم یـــک خنــــــده می خـــواهـــم
نــرخ ِ خـنـــــده که گـــــران نیســــت؟
به درختان جنگل گفتم:
چرا شما با این همه عظمت، از تکه آهنی به نام تبر می رنجید؟
گفتند: رنج ما از تبر نیست...
از دسته آن است
که از جنس خود ماست.
انـدوه که از حــد بگــذرد
جایش را میدهد به یک بیاعتنایی مـزمـن !
دیـــگـر مـهـم نـیـســت :
بــــــــــودن یا نـبـــــــــودن ؛
دوست داشـتــن یا نـداشـتـــن ...
آنـچه اهـمـیـت دارد
کــــشــــداری رخـوتـنـاک حسی است
که دیگر تـو را به واکـنـش نمیکـشانــــد !
در آن لحظه فـقـط در سکوت غـرق می شـوی
و نـگـاه میکـنی و نـگــــــــــاه ...