آدمــا گاهــی لـــازمه چنــد وقــت کــرکــره شـونـو بکشــن پــایین
یــه پــارچــه ســـــیــاه بـزنـن درش و بنـویســـــــــن
کســـی نمــــرده ، فقــــط دلــــم گـــــرده ، فقــــط دلــــم گـــرفتــــه
انقدر خسته که نای نوشتن ندارم
دلم خسته تر
انقدر خسته که نای شکستن ندارد
من و دلم باهم خسته ایم
ای خدای خسته دلان
به من و دل خسته ام
ارامشی ده
ارامشی همیشگی
ارامشی از جنس مرگ
روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت
زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت
چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم
آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت
روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت
او کسی بود که از غرق شدن می ترسید
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت
هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد
دختری ساده که یک روز کبوتر شد و رفت
چند وقتیست هر چه می گردم . . .
هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم .
نگاهم اما . . .
گاهی حرف می زند ،
گاهی فریاد می کشد .
و من همیشه به دنبال کسی می گردم . . .
که بفهمد یک نگاه خسته چه می خواهد بگوید . . .
من فردا فهمیدم که فردا را امیدی نیست ...
و همین آغاز زیباست
و پایان را هیچ گاه امیدی نیست
که تو به سر آغاز پاک و خالص بودن می رسی
و من سجاده ی عشق ورزیدن به تو
من هرگز از تو نمی خواهم که با من به انتهای جاده برسی
تنها آرزویم این است که دراین جاده عشق را لمس کنی و محبت پاک و ناب را
پس بیا آغاز کنیم راهی را که پایانی ندارد
بیا به امروز بیاندیشیم ، فردا را امیدی نیست .
چونکه بیگانه بودم به این دنیای پست
پی آب بودم کوزه به دست
چونکه آب یافتم،کوزه شکست.
آزارم میدهد آن منظره که مادری کودکش را سیلی میزند
ولی کودک باز هم دامانش را رها نمیکند
کجاست آن قاضی تا حکم کند که
سرچشمه محبت کودک است یا مادر....!
برای بعضـــی دردها نه میتوان گریــــــه کَــرد...
نه میتوان فریــــــآد زد :
برای بعضـــی دردها
فقـــط میتوان
نگــــاه کَرد
و بی صـــــدا شکست . . .
لعنت به همه ی قانون های دنیا
که در آن شکستنِ دل
پیگردِ قانونی ندارد.
خدایا خسته
از زنده بودن...
ازدلتنگی...
ازانتظار...
ازشعر...
ازنوشتن...
از این جان بیرمق
که اسیر تن خسته اس
کجاســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت رحمت خدایی ات...!!!
آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛
برای آنها تنها نشانه ی حیات؛
بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد : آهای فلانی!
از خانه ی دلت چه خبر؟! گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز؟ ......
به دنبال خدا نگرد...
خدا در بیا بانهای خالی از انسان نیست ...
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست ...
خدا در مسیری است که به تنهایی آن را سپری می کنی نیست ....
برای کنار هم گذاشتن واژه ها٬
دست قلمم بیش از آنچه فکر کنی خالی است …
و بیش از آنچه فکر کنی احساس می کنم به نوشتن مجبورم !
شاید این هم خاصیت ِ داشتن این صفحه ی مجازی است ؛
میان جاده که می آمدم ، سرم پر از فکر بود
فکرهایی از آن دست که به هر نیمه ای که می رسیدم
احساس می کردم بیش از این رخصت پیش رفتن ندارم
چیزهایی مثل ِِ
آینده
رفتن
ماندن
حالا اما اندیشه ای نیست برای به واژه آوردن
به خانه می رفت
با کیف و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی؟ پدرش گفت..
دعوا کردی باز؟ مادرش پرسید..
وبرادرش کیفش را زیر و رو می کرد
در پی آن چیز که در دل پنهان کرده بود..
تنها مادر بزرگش دیده بود
شاخه گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود..
حسین پناهی
به رسم شهر دلتنگم نگاهم را زیارت کن
نگاه پرنیازم را به چشمانت تو دعوت کن
تو می گفتی اگر رفتم حلالم کن غمی دارم
برو باشد ولی من هم خدا و عالمی دارم
برو باشد ولی شب ها اگر دیدی بد آهنگ است
بدان من گریه می کردم ،از دنیا دلم تنگ است
من از دنیا گله مندم که از مهر تو کم دارم
ببین یک خواهشی دارم مرا در خود کمی حل کن
نگو رفتن خداحافظ، کمی دیگــر معطــل کن
این جا رسم عجیبی حاکم است..
بغضت که می گیرد...
همه تبر به دست ...
با تمام وجود ضربه میزنند..
تا که اشکت را در بیاورند...
گاهی ...
حتی نباید خنده کنی...
اینجا...
گاهی لبخند..
بهایش دهان پر از خون است..
میدانی...
مثل دیگران بشوی بهتر است...
خنده هایت و بغض هایت..
باید حسابگرانه باشد...
از سر دلتنگی ...گریه هم نکن...
این روز ها جواب نمیدهد...
این روز ها نه سکوت جایز است...
نه فریاد دردی را دوا می کند...
مانده ام...
بین دوراهی ...عقل و احساس...
که گر سکوت کنم...
گرگ ها حمله میکنند...
و گر فریاد بزنم...
حرمتی...هر چند که ظاهری...
باقی نمی ماند..