آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

قدم ها..
زندانیان فهم اند..
پشت خطوط مبهم عابران پیاده ای..
که سال هاست مرده اند در صلح..
برای خیابانی که نباید رفت.. در عرض..
و خطوطی که نخوابیده اند برای عبور..
و با هر قدم جرمی رخ می دهد..
بی آنکه کسی در امتداد خطوط..
پشت دروازه های شهر..
دنبال کند..
سایه ای را که هر شب..
در تاریکی خیابان کشته می شود..!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد