دکتر شریعتی:یک روز بازجوی زندان(ساواک) مرا از سلولم احضار کرد.دردفتر زندان پدرپیر و زجرکشیده ام را دیدم که دوران زندانی اش به پایان رسیده بود .دست پدرم رابوسیدم. چشم هایش نمی دید و مرا نمی شناخت.گفتم: «بابا!من علی ام ! » و سپس دستش را بوسیدم. اشک هایش به رویم چکید.
سپس بقچه اش رازیر بغل گرفت و آهسته و ناتوان به راه افتاد. من همچنان نگاهش می کردم. بازجو پرسید: کجا را نگاه می کنی؟گفتم:
«چهارده قرن تشیع مظلوم را ! »
مظلومیت تشیع را در علی شریعتی ها باید جست
درود بر شما
ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﯿﭻ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﯼ
ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﻫﯿﭻ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﯼ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺻﺪﺍﯾﯽ.....ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﺳﺮﺩ ﮐﺮﺩ
ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ…ﺍﺯ ﻋﺸﻖ…ﮐــﻪ ﺣﺎﻻ ﺑــﻪ
ﺟﺎﯼ ﺩﻟﺒﺴﺘﻦ ﯾﺦ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ
ﺁﻫﺎﯼ!!!ﺭﻭﯼ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﭘﺎ ﻧﮕﺬﺍﺭﯾــﺪ…ﻟﯿﺰ
ﻣﯽﺧﻮﺭﯾــﺩ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﺳﺮﺩ ﮐﺮﺩ
ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ…ﺍﺯ ﻋﺸﻖ…ﮐــﻪ ﺣﺎﻻ ﺑــﻪ
ﺟﺎﯼ ﺩﻟﺒﺴﺘﻦ ﯾﺦ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ
ﺁﻫﺎﯼ!!!ﺭﻭﯼ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﭘﺎ ﻧﮕﺬﺍﺭﯾــﺪ…ﻟﯿﺰ
ﻣﯽﺧﻮﺭﯾــﺩ